مصلوب ...

کسی  مرا به یاد نمی آورد

که چطور قامت گناه در من شکست

که چگونه  مرا به هر چه بد بود وصله می زندند

که چگونه تمام انکار مرا اجبار کردند

انگار همین دیروز بود

که مرا به اتهام مبهم یک اشتباه

به دیوار حاشا مصلوب کردند

و حالا،

در تکاپوی رهاندنم از این بازی،

سقوط پروانه ها را نگاه می کنم

و اینک باران

دیشب ساعت 23:40 شامگاه روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم به ناگاه بوی خاک به مشام رسید . در ابتدا چندان توجهی نکردم اما کمی که گذشت و صدای تک تک شیشه را شنیدم با عجله برخواستم و از خانه بیرون زدم و یکراست رفتم و وسط خیابان ایستادم . آری، دیشب باران آمد و آن موقع شب در آن خیابان ، من تنها مردی بودم که در باران آمد آنهم بدون چتر...

مدتش کوتاه بود اما به اندازه ای که می خواستم خیس شدم و تمام عطشم را فرو نشاند ،خودمانیم ! اعتیاد به باران هم از آن نوع های نادر است. 

 آسمان از تو ممنونم به خاطر سورپرایزت

طلوع

حیاط خانه ما  

چه فکر می کنی؟

که در خیالات خود بیتوته کردی

و از بهار شهر دلت هنوز بی خبری

مگرنمی شنوی صدای باد را؟

که درمیان کوچه باغ شبستان آرزو

تمام برگهای حضور را ،

به رقص خاطره وا می دارد

یادت می آید؟

کدام کودک بازیگوش،

روی دیوار دلت را با ذغال نوشت: 

«دو خط امتداد جاده اگر بهم نمی رسند 

شاید تو را به من و مرا به انتهای تک درخت انتهای خورشید برساند ...» 

و تو هر روز 

برای یافتن این پرسش 

کنار پنجره دلم طلوع می کنی ...

چشمان خاموش

در همه سال هائی که حسرت بوسیدنت را

چون آروزی کودکانه ای

در رویای هر شبم می خواندم

مهتاب در دامان سیاه شب

هر بار،

چون مادری مهربان

دستان نقره فامش را

بر صورتم می کشید و لبانم را نوازش می کرد

و این تنها اتفاق ساده ای بود

که سالها برقرار ست

طعم آلوچه های کال

 آلوجه های باغ ما

 

برای بعضی چیزا آدم دلش همیشه تنگ می شه وقتی پنجره اتاقت رو به یه باغ وا می شه که هر روز تو هر فصلش یه منظره تازه به تو هدیه می ده نمی تونی ازش بگذری و فراموشش کنی. 

این آلوچه ها که همیشه بابا قرقش می کرد که مثلا همه درشت و خوشمزه بشن اما خودتونم بچه بودین و می دونین کدوم یک از قوانین وضع شده توسط پدر قابل اغماضه. 

چیدن آلوچه یکی از تفریحات به یاد ماندنی و خوشمزه دوران کودکی ام بود .آنهم از باغ همسایه و نمی دانید چیدن میوه ی همسایه چه کیفی می داد ... 

یادش بخیر