فرهنگ 4

 

امروز که سوار مترو شدم و این همه آدم که کیپ تا کیپ کنار هم ایستاده که چه عرض کنم ، در واقع همه برادرانه و دوستانه به هم چسبیده بودن رو نگاه می کردم یه لحظه به ذهنم رسید که ما چقدر حوشبخت و سعادتمندیم و عزیزان مسئول و دست اندر کار مترو چقدر ثواب می برند از این حرکت خودجوشِ کمبود امکانات و قطار خط مترو، اینجاست که آدم پی می بره که ت.ح.ر.ی.م چه فرصت نابی به همشهریان تهرانی عطا فرموده، اینکه اونقدر دل رو به هم نزدیک کرده که بیشتر اوقات آدم  دل درد می گیره و کیف من در تمام طول مسیر روی دوش بغل دستی من هست و دست نفر پشت سری روی کتف من و جالب اینجاست که عزیزان پیاده چه همتی در هل دادن دوستانی که بیشتر بدنشون بیرون از قطار قرار داره و عملا امیدی به سوار شدنشون نیست ، از خودشون نشون میدن و کار نشد و شد می کنن . کلا دانشگاهیه واسه خودش این لا مصب ... جای همگی  شما خالیست در ساعتهای همدلی اول صبح ....

خودتان را نبازید ...


فرقی نمی کند که از کجای زندگیت شروع کرده باشی و یا اصلا کجای این کره خاکی پا به عرصه وجود گذاشتی،یا اصلا رئیس جمهور بورکینافاسو هستی و یا یک کفاش دوره گرد در خیابان های نیویورک ، محکومیم که همیشه آماده باشیم برای پستی بلندی های زندگی، چون تنها جاده هموار و یکنواخت زندگی ما درست در پایانش اتفاق می افتد درست در لحظه مرگ ...

چند تکه حرف 100


پائیز همیشه دلگیر بوده است، حتی وقتی درختان زیبا ترین رخت خود را به تن کرده اند ... حتی وقتی صبح ها ،بخار نفسایت روی شیشه ماشین می نشیند و انگشتانت رد لبخند محوی را به جا می گذارند  ... پائیز یک مرگ تدریجی است و انتهای این داستان، تو می دانی که مرگی سپید پایان این نمایش رنگین است ... حتی آدم ها هم رنگارنگ شده اند و من از مرگ سپیدشان می ترسم ...