اتفاق


امروز وقتی در آینه نگاه کردم، موجودی را دیدم که انگار سالها با من غریبه است، چشمان قهوه ای رنگش فارغ  هیاهوی این روزان دلهره و تشویش، در حسرت یک آرامش حتی معمولی می سوزند ، این غریبه امروز مرا حسابی ترسانده ...

مردم این خیابان های شلوغ

انسانها ، ماشین ها و حتی پرندگان هم،

میآیند و می روند

و ساکنین این خیابان شلوغ

گوئی قرنهاست که منتظرند

در ایستگاه اتوبوس چشمانی را می بینی

که باور دارند،

ایستگاه بعدی،

خوشبختی حتما در انتظارشان ایستاده است

دست فروشی را می بینی،

که داد می زند،

روشنائی را حراج کرده است

و مرا می بینی

که روی نیمکت کنار خیابان

برای شنیدن یک صدا

روز هاست حسرت نبودنت را می کشم

شاید ،

باید این قانون را پذیرفت

که مرگ صدا یک حقیقت بی تکرارست

تغییر


این روز ها هر چیزی که در اطرافمان می بینیم در حال تغییر است ، اصلا حتی آدمها هم عوض می شوند، ثابت ماندن کار دشواریست در این زمانه ای که به زور می خواهند تو را تغییر دهند و شیر فهمت کنند، آخر می شود ماه را در قاب پنجره ها حبس کرد؟ نمی دانم، آسمان در کجای این قصه درون ما گمشده است...

ما هم کم الکی نبوده ایم!

یکی از دوستان عزیز و قدیمی بنده دیروز طی ارسال ایمیلی روز تولدم را تبریک گفت، پیامش جالب بود و بعد از خواندنش بسیار خندیدم؛ چون به صورت فینگیلیش نوشته بود من آنرا عینا به فارسی تابپ می کنم و در زیر می آورم: 

سلام داش بابک 

امیدوارم که 120سال زنده باشی و روز تولدتو جشن بگیری، خوشحالم که دوست فهیمی همچون شما یک اردیبهشتیست، اردیبهشت ماه مردان بزرگ ایران زمین است؛ شیخ بهائی، فردوسی، عمر خیام ، بابک و ....... پیمان  

دل تنگی های من

امروز با اینکه روز تولدمه خیلی گند شروع شد و گندتر ادامه یافت