اتفاق


امروز وقتی در آینه نگاه کردم، موجودی را دیدم که انگار سالها با من غریبه است، چشمان قهوه ای رنگش فارغ  هیاهوی این روزان دلهره و تشویش، در حسرت یک آرامش حتی معمولی می سوزند ، این غریبه امروز مرا حسابی ترسانده ...

نظرات 3 + ارسال نظر
مادینه جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 19:25

در آینه بی تصویر ، کورمال کورمال بدنبال خودم می گردم ، گویی از ازل نبودم من ، بی خاطره و بی یاد .
این دروغ آینه بی تصویر است ؟ یا من نیستم ؟
از مرز روشن رویا که می گذرم ، آن شب ماه را ، شبی که ماه از حوض پر آب حیاط خانه کوچک ما ، از میان حلقه ستاره ها، خیره نگاهم می کرد ، بیادم می آید ، این خاطره سال ها با من است ، اما چرا در آینه که می نگرم پیدایم نیست ؟ من نیستم ؟
پنداری از یاد آینه رفته ام که این چنین ، خالی از تصویر من است .
از سالهای هزاره آوازهای عاشقی که همه مهربان بودند و عاشق ، چون شرابی مقدس در محراب ، و این راز را به روشنی روز همه می فهمیدند و جرات حاشا نبود چون امروز ، که کنده شدیم از کنده عشق و ریشه در بوته ی بی مهری داریم . عجب سال هایی بود ،در آن سالها که ثلث اول عمرم بود ، دفتر مشقم را زیر نگاه ماه می نوشتم ، یک شب ماه پرسید : این رسم الخط عشق از آن کیست ؟ بلند گفتم : من .
دریغا که آن سالها دبگر رفتند ، سالهای که عطر امید و بوی زندگی و میل عاشقی بود ، سالهایی که ماه ، نشسته بر کجاوه ی عشق ، بر بالای پشت بام های کاه گلی خانه های شهر ، چون ساقی ، مهررا در پیاله ی دل ها می ریخت .

بسیار زیبا و دل نواز نوشته اید بانو ، سپاسگذارم

پروانه شنبه 1 خرداد 1389 ساعت 10:05 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

روشنی بر تیرگی پیروز است! بسیار خوشحالم که عکس های سبز و زیبا را دوباره اینجا می بینم.

زاد روزت هم خجسته باد.
برایت سالهایی دراز همرا با شادی و تندرستی آرزومندم.

پروانه عزیز،
شاید این روزها حوصله بعضی چیزها و ادمها را نداشته باشم اما همیشه برای دیدن زیبائی های زادگاهم مشتاقم، عشقی اهورائی که کاریش نمی شود کرد، از آن عشق ها که خودت بهتر می دانی
مازیار زحمت ارسال عکس ها را برایم می کشد، در واقع علاوه بر برادری زحمت دیدن انجا را برای من می کشد:-)

مریم شنبه 1 خرداد 1389 ساعت 11:13


زخمه کن از آرامش نامیرا ما را بنواز
باشد که تهی گردیم آکنده شویم از والا نت خاموشی
آیینه شدیم ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما
هر سو مرز هر سو نام
رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز باشد که نماند مرز نام
ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است
سهراب سپهری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد