آدم ها عجیبند ... کوهها را با همه عظمتشان و قله ها را با همه بلندائی که دارند، فتح می کنند ... اما در پس دیوار ها و کوچه های بن بستی که خودشان ساخته اند ، درمانده می شوند و منتظر کمک می مانند ...
این روز ها با خودم فکر می کنم ... که شاید خدا وقتی که ما را از خاک می آفرید و آسمان را در دلمان گذاشت ، فکرش را نمی کرد یک روز برسد که ما آدمها عوض شویم ... آنقدر عوض که از زمین خوردنمان دردمان می گیرد و از پرواز می هراسیم ... دسته ای شبیه آدمهای خوب می شوند و دسته ای هم شبیه آدم بد ها و جالب اینجاست که هر دو شبیهند و آدمند ... این روز ها دلم می خواهد همه چیز از نو شروع شود. دوباره بهانه سیب سرخ اتفاق بیافتد و روی این کره بزرگ خاکی فقط یک آدم باشد و یک حوا .... و ما ... دوباره یاد بگیریم که آدم بودن فقط عشق می خواهد ... فقط عشق
تنهائی ، جزیره ایست که ما را می بلعد... ما فکر می کنیم خوشبختیم و دیگران غریبه تر می شوند با موجودی که اسمش انسان بود ...
آدمها فارغ از ملیت و قومیت و رنگ و لباسشان یک زبان مشترک دارند , زبانی به نام لبخند ، یک لبخند که می تواند دو انسان از دو قاره مختلف را به راحتی از دو دشمن نا شناخته به دو دست نزدیک مبدل سازد...
ملت هندوانه های آناناسی و مربعی تولید کردند ما هنوز روشی اختراع نکردیم ببینیم که هندوانه رسیدس یا نه ... ملت به مفهوم و معنی زندگی رسیدن و ما هموز داریم واسه زنده بودن تلاش می کنیم ...