شعر شعرست، همین

 

 آنگاه که پر می شود دست های کوچه 

از قدمهای نرم و آهسته ات 

و پنجره ها چشمهای غبطه انگیز دیدار تو می شوند 

من حجم سبز حضور تو را می جویم و 

عطر تو را در سینه ام به آغوش می کشم ...

قهوه اسپرسو با دیزی


شاید خاصیت بچه هائی که دوران جنگ بزرگ شده اند همین باشد. اینکه فقط دنبال تمام شدن حوادث هستند ... تمام شدن جنگ ... خاموشی ... مدرسه.. سربازی ... کار ... مهمانی ... خواب ... تعطبلات ... بیماری و مرگ ... و حتی عشق و حال و شور و حال زندگی را منتظرند که تمام شوند ... یا فرهنگ لذت بردن و زندگی کردن را به ما یاد ندادند و یا اینکه عین یک ایرانی اصیل ابتدا مسئله ها را می سازیم و بعد با هزار بدبختی آنرا حل می کنیم مثل فرهنگ رانندگی کردن ... زندگی بچه های دهه ی 60 کلا قاطی پاطی برنامه ریزی می شود ... فقط ما می توانیم پشت بند یک دیزی مشتی و پیاز ... یک قهوه اسپرسوی دوبل سفارش بدهیم . و از رنگ کفش بابا بزرگ هیتلر شروع کنیم و به استخر های معلق سنگاپور برسیم و مشکلات زیست محیطی دنیا را موشکافانه بررسی کنیم و بحران اقتصادی دنیا را به کیهان و ماورا مرتبط سازیم و وقتی از ما می پرسند: خودت چطوری؟! می گوئیم: چی؟! من خوبم، تو چطوری؟!

تمام کردن مثل فرار کردن است مثل طفره رفتن مثل نخواستن یک وضعیت دشوار ... اینکه نتوانی حال خودت را بگوئی اینکه ندانی واقعا چه حالی داری اینکه قادر به بیان احساست نباشی یک تمام شدن مزمن است ... ما همه درگیر این احوال مبهم و مزمن هستیم.

یکهو ، یکهوا

 

پشت درهای بسته ی زندگی نشسته ایم ... زل می زنیم به دستگیره و به امید چرخیدنش ساعتها و روزها می نشینیم ... خب لا اقل دوبار این زنگ در را بزنیم شاید اصلا کسی خانه نباشد ... صاحبخانه که کف دستش را بو نمی کشد تا بفهمد ما پشت دریم  ... قرار نیست خیابانها فقط به سمت ما یکطرفه باشد ... و زنگ ها فقط برای ما بصدا در آیند ... دیگران هم آدمند ...

زندگی همین است دیگر

 

روزهائی که برای خودت کلاس می گذاری و از مترو و هرج و مرجش دل می کنی ... روزهائی که یک جلسه مهم داری و خط اتوی لباس و شلوارت مهم می شود ... یا کلا روزهائی که بدور از چشم بانوی خانه با آژانس می روی سر کار برج میلاد را می بینی ... خواه از حکیم باشد و خواه از همت این برج سیمانی را میلیونها آدم در روز می بینند و شاید هم این برج میلیون ها آدم را رصد می کند ... برجی که سالها سر ساختنش حرف و حدیث زیادی گفته شد و یکی از بزرگترین های خاور میانه بود ولی خیلی زود برایمان عادی شد ... انگار از اول وجود داشت . زندگی ما هم شده حکایت برج میلاد و بزرگی و عادی شدنش ...چقدر زود چیزهای بزرگ زندگیمان عادی می شود و انگار سلامتی مان ، موقعیتمان، خانوادمان همیشه وجود داشته اما این چیزها خیلی بزرگند  ... عادی شدن خوب است اما عادی دیدن را اصلا دوست ندارم ...