یکهو ، یکهوا

 

پشت درهای بسته ی زندگی نشسته ایم ... زل می زنیم به دستگیره و به امید چرخیدنش ساعتها و روزها می نشینیم ... خب لا اقل دوبار این زنگ در را بزنیم شاید اصلا کسی خانه نباشد ... صاحبخانه که کف دستش را بو نمی کشد تا بفهمد ما پشت دریم  ... قرار نیست خیابانها فقط به سمت ما یکطرفه باشد ... و زنگ ها فقط برای ما بصدا در آیند ... دیگران هم آدمند ...

نظرات 4 + ارسال نظر
armin سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 14:44

Enghadr fogholade bod ke nadaram ba coment chiye azash ezafe o kam konam

همین جور یکهو یکهوائی زد به سرمان قربان

الــــــی ... شنبه 20 مهر 1392 ساعت 20:55 http://goodlady.blogsky.com/

زنگ؟؟؟

آقا ما لگد هم زدیم افاقه نکرد

کسی باز نکرد

نه اینکه کسی خانه نباشد ها

نه

خودم شنیدم صدایی از داخل پچ پچ کنان میگفت هیچی نگو بذار خسته بشه بره

از همان روز نشسته ایم بست در همان خانه

شاید دلش سوخت بعد از یکی از آن زنگ ها و درها و لگدها...

بانو اگر آدرس را درست رفته ای و صاجبخانه اگر هست ، نا امید نشو ... شاید رفته باشند دست به آبی، شاید خواب باشند و ... بالاخره که باید بیایند بیرون ... شما به محاصره ادامه بده ، شما تسلیم نشوی آنها کنار می ایند با شما:-)

روناک سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 09:38

چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی

چشم چشم :-)

بهار شنبه 4 آبان 1392 ساعت 15:22

بسیار هم زیبا و تامل برانگیز...

شما زیبا می بینید بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد