دیشب جایتان خالی بود حسابی ، هواپیما را می گویم. همه با چهره هائی نورانی و معنوی پیاده شده بودیم. ذکر ائمه اطهار ورد زبان مسافران شده بود ... یا هوا خیلی خراب بود یا خلبان بار اولش ... هر چه که بود ما بیشتر قدر زندگیمان را دانستیم
و در عجبم :
عزیزانی که می خواهند همه چیز زندگیشان جور باشد تا از زندگی لذت ببرند و خوشبخت شوند آیا در مورد صبح دولت چیزی شنیده اند؟!
پدرم را خدا حفظ کند، اصلا خدا پدر همه را حفظ کند و بیامرزد... همیشه به ما سفارش می کند:
سر سفره من ننشسته اید که گرگ شوید و به جان مردم بیافتید اما نانم را حلالتان نمی کنم که گوسفند باشید تا دیگران به گله تان بزنند ... حالا می فهمم که پشت همه این حرف و حدیث ها پدرم می خواهد که ما آدم باشیم ... آدم بودن میان این همه گرگ و گوسفند سخت است خیلی سخت ...
گاهی وقتها فکر می کنم که آیا ما انسانها ابر ها را با تعجب نگاه می کنیم یا آنها ما را ...
هر روز می روم به مسیری که
دیدمت
جایی که عاشقانه به جانم
خریدمت
جایی که دیدم ای گل زیبا
شکفته ای
اما برای
اینکه بمانی نچیدمت
یادم نرفته است که چشمان خسته
ام
افتاده در نگاه تو بود و
ندیدمت
یعنی ندیدم آمده باشی برای من
اما به چشم آمده ها می کشیدمت
گر من خدات میشدم ای نازنین
من
این گونه با
وقار نمی آفریدمت
حتی به جای این که بچینم تو
را ز خاک
یک عمر عاشقانه
فقط پروریدمت
دیوانه ام که با همه ی بی
وفائیت
سی سال می نوشتمت و می شنیدمت
آری برای اینکه بدانی چه
میکشم
هر روز می روم به مسیری که
دیدمت