خستگی ها و لبخند ها

 

 

اینکه وقتی ساعت 6:30 صبح از خانه بیرون می زنی و ساعت 7:30 شب دوباره خودت را در آینه خانه نگاه می کنی مهم نیست . اینکه صبح با صورتی تمیز و روئی گشاده و روبوسی از خانه بیرون می زنی و با اخمی بر ابروان و روئی مچاله بر می گردی هم مهم نیست. اینها برای آدمهائی که بخواهند دنبال خوشبختی باشند اصلا مهم نیست . وقتی با اخم و عصبانیت و همه مشکلات کاری و زندگیت وارد فضای خانه ات می شوی و همسرت با لبخند به تو سلام می کند و تو اولش مجبوری زورکی بخندی و سلام کنی ... و هی زورکی زورکی های ریز دیگر خود به خود همه چیز یادت می رود. با هم میوه می خورید و هویج بستنی را در رگ هایتان تزریق می کنید و دیگر یادت می رود که امروز شاید کوهها را تو بودی که جای فرهاد شکافتی و شاخ غولهای زندگی را تو شکسته ای و خسته ای ... نمی دانم شاید اشتباه می کنم ... وقتی لبخند عزیزانم را نگاه می کنم تازه یادم میاید که که هنوز آدمم و همه ی هجمه های روزانه ام برای پا برجا بودن این لبخند هاست ، برای چشمانیست که از شادی برق می زنند و میوه هائی که همیشه توی بشقاب آماده خوردنند

نفس راحت

پشت بند همه کار ها و حرف ها و دل مشغولی های این زندگی پر سر و صدا یک سکوت جانانه در دل یک کوه مه گرفته، یک جنگل بکر و صدای پرندگان، یک ساحل خلوت و فراخ یا اصلا یک استکان چای قند پهلوی دونفره در یک جای دنج ... و همه اینها باید شمال باشد و سرزمین مادریت اما این روزها شمال فرق می کند از اول عید تا آخر اسفند شلوغ است و شلوغ ...