حیاط خانه ما تاریک است
و حتی مهتاب
با نور نقره فام شبانگاهی اش
آسمان این حوالی را
یارای نور افشانی ندارد
×××
حکایت این شب های سر به سر
در قامت دقایق و دلهره پنهانست
و عابرانی که کورمال کورمال به دیوار ها قانعند ...
فردا عازم تهران و پس فردا راهی جزیره ی خارک می شوم و چند روزی درگیر سفر و ماموریت دریائی - اگر باز هم شانس با من یار باشد مناظر دیگری از وداع خورشید و دریا خواهم دید - جای همه تان سبز ...
انسان ها می دانند که همه چیز صبر می خواهد و تحمل - اما به خودشان که می رسند همه چیز را آنی می خواهند و تصادفی - یکهو می بینند که اختیار حوادث از دستشان خارج می شود و حوادث تلخ در همین حوالی اتفاق می افتند ...
انگار از ابتدا
همین 4کلمه -
اما و اگر و شاید و ایکاش
سر آغاز تمام باید ها و نباید هامان شدند
و اینگونه است
که پایانمان هیچگاه دلخواه ما نمی شود