بازارچه چهار سوق بابل پس از مرمت مجدد




سالهای آخر دبیرستان و زمانی که مثلا ما خودمونو بزرگ احساس می کردیم ، با بچه ها قرار می زاشتیم که بریم قهوه خونه ... که همه دوستان بابلی متخلف می دونن اسمش چیه، بافت قدیمی اینجا خیلی واسم خاطره انگیزه ...


دیدی فریب را؟

دیدی که دست خدا هم ترا فریب داد!

حتی تمام حرمت آدم به گل نشست...

حرفش چه بود؟

انگار سایه شومی بر او فتاد،

تا آخرین جرعه جام تهی ،

که قرار بود نوش شود،

زهر شد،

و اینگونه آدمی، در انزوای تاریخیش نشست ...

در انزوای خود سکوت را

عقوبت راز خدا نمود...

وقتی خورشید می خوابد

 

 

 همیشه عاشق دیدن این منظره بودم، فرقی هم نمی کرد که شمال باشم و تو روستام یا اینکه جنوب باشم و تو دریا، غروب همیشه واسم جذاب بود و یه امید دوباره واسه یه شروع دوباره...

منظره

توی دنیای متلاطمی که ما در اون زندگی می کنیم هیچ چیز به اندازه دیدن یک منظره تکراری اما سحر انگیز غروب منو اروم نمی کنه