انسانها ، ماشین ها و حتی پرندگان هم،
میآیند و می روند
و ساکنین این خیابان شلوغ
گوئی قرنهاست که منتظرند
در ایستگاه اتوبوس چشمانی را می بینی
که باور دارند،
ایستگاه بعدی،
خوشبختی حتما در انتظارشان ایستاده است
دست فروشی را می بینی،
که داد می زند،
روشنائی را حراج کرده است
و مرا می بینی
که روی نیمکت کنار خیابان
برای شنیدن یک صدا
روز هاست حسرت نبودنت را می کشم
شاید ،
باید این قانون را پذیرفت
که مرگ صدا یک حقیقت بی تکرارست
زندگی سخت است و سختی...
سخن تازه ای نبوده است
شاید اینجوریم قشنگ بود:
زندگی سخت است و این سختی،
سخن تازه امروز نبود...
بابک جان
به نظر می رسه کمی سر در گمی،آره؟
نه، دارم از یه سردرگمی بزرگ در میام، تو مرحله گذار هستم
پس یه جورایی تو برزخی...
مرحله گذار خیلی سخته.و من یک بار گفتم باید به خیلی از اعتقاداتت پشت کنی.
گاهی خیلی طولانی میشه که البته ما با افکاری که رهامون نمی کنه طولانی ترش می کنیم.
به هر حال زودتر بگذر!!!
این نیز بگذرد ناهید جان ... زیاد مهم نیست
به روی شط وحشت برگی لرزانم
ریشه ات را بیاویز
من از مرگ صدا ها گذشتم
روشنی را رها کردم
رویای کلید از دستم افتاد
کنار راه زمان دراز کشیدم
ستاره ها
در سردی رگ هایم لرزیدند
خاک تپید
هوا موجی زد
علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم
نه صدایم و نه روشنی
طنین تنهای تو هستم
طنین تاریکی تو
سکوتم را شنیدی
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید
چشمانت را گشودی
شب در من فرود آمد