خاطره های مه آلود

در آن سوی مزارع سر سبز 

آنجا که پرندگان، 

به خط افق بوسه می رنند 

آفتاب را می نگرم 

که چگونه خاطره های دور مرا 

در خنکای هوای مه آلود صبح 

آرام آرام محو می کند  

شاید ، 

آسمان آبی من 

در همین حوالی  پیدا شود ...

تهوع

آدم از این همه خوشبختی تهوعش می گیره، تا حالا اینقدر آرامش تو زندگی ام وجود نداشت ، شایدم بعد اون یکی دو ماه افتضاحی که پشت سر گذاشتم الان احساس ارامش می کنم. دوست دارم از همه دلبستگی هام رها بشم، یه آدم بی قید که لااقل از اتفاقاتی که به اون ربطی ندارن ناراحت نشه، یه آدم بی قید که بی خیال مشکلات فلسفی دنیا و آخرت باشه، یه آدم بی قید که خدا هم هم واسش یه مفهوم نسبی باشه تا هر وقت دلش خواست بتونه بقه ی خدا رو هم بگیره، یه آدم بی قید که اگه می تونست و ریه اش اذیتش نمی کرد تا خود صبح سیگار پشت سیگار می کشید و به قدر همه دنیا تو دفترش فحش می نوشت. نمی دونم، فعلا که همه چی آرومه، دیگه حتی از نیودن بعضی چیزاو آدما اصلا ناراحتم نمی کنه، یعنی چه اتفاقی می خواد بیافته

بوی نور

امروز که آمد 

 هنوز امیدوارم 

که شاید مهتاب 

 امشب مهمان نگاه تاریک من شود 

آنگاه که شب پره ای 

در میان شاخ و برگ گل شب بو 

سوسو می زند 

و تو خیال می کنی! 

نور هم بوی گل می دهد 

و تو خیال می کنی! 

یکی پای پنجره است، 

که عاشقانه تو را می خواند ...

خاشاک

شاید دوبار نسیمی 

در کوچه های تردیدمان بوزد

و شاخه های خاشاک به جا مانده از، 

یک پائیز زودگذر را 

با خود به دیار فراموشی ببرد

هر کسی به فکر خودش هست

مهم نیست خودتو واسه یه هدف والا فدا کنی یا نه؟ مهم نیست بد باشی یا خوب. این روزا هرکی تو فکر خودشه. اینکه خودشو از شر مشغله هاش رها کنه، مهم نست کی داره چی کار می کنه مهم منم فقط،من؟ 

این قانون نانوشته ی زندگی آدماست...