در همه سال هائی که حسرت بوسیدنت را
چون آروزی کودکانه ای
در رویای هر شبم می خواندم
مهتاب در دامان سیاه شب
هر بار،
چون مادری مهربان
دستان نقره فامش را
بر صورتم می کشید و لبانم را نوازش می کرد
و این تنها اتفاق ساده ای بود
که سالها برقرار ست
سلام شعرایی که تو وبلاگتون میذازین خیلی قشنگن منم تو وبلاگم شعرا و دلنوشته هامو گذاشتم اگه بیاین و نظر بدین خوشحال میشممرسی
مرسی و حتما میام
ممنون که اومدین خوشحال میشم همیشه بیاین
انشااله باز هم مزاحم میشم
بسیار سیال و زیبا - با خیال آدم بازی می کند سعی کن واسه من شعر بگی که مطمئنا زیباتر می شن هی هی هی
مگه شعر و واسه آدمام می گن؟اصلا ببخشید، شما؟!
سلام شعرایی که تو وبلاگتون میذازین خیلی قشنگن
منم تو وبلاگم شعرا و دلنوشته هامو گذاشتم اگه بیاین و نظر بدین خوشحال میشم
مرسی
مرسی و حتما میام
ممنون که اومدین خوشحال میشم همیشه بیاین
انشااله باز هم مزاحم میشم
بسیار سیال و زیبا - با خیال آدم بازی می کند سعی کن واسه من شعر بگی که مطمئنا زیباتر می شن هی هی هی
مگه شعر و واسه آدمام می گن؟
اصلا ببخشید، شما؟!