چشمان خاموش

در همه سال هائی که حسرت بوسیدنت را

چون آروزی کودکانه ای

در رویای هر شبم می خواندم

مهتاب در دامان سیاه شب

هر بار،

چون مادری مهربان

دستان نقره فامش را

بر صورتم می کشید و لبانم را نوازش می کرد

و این تنها اتفاق ساده ای بود

که سالها برقرار ست

نظرات 3 + ارسال نظر
صفورا یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 09:52 http://www.lahzehayeshaeraneh.blogsky.com

سلام شعرایی که تو وبلاگتون میذازین خیلی قشنگن
منم تو وبلاگم شعرا و دلنوشته هامو گذاشتم اگه بیاین و نظر بدین خوشحال میشم
مرسی

مرسی و حتما میام

صفورا یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 10:44 http://www.lahzehayeshaeraneh.blogsky.com

ممنون که اومدین خوشحال میشم همیشه بیاین

انشااله باز هم مزاحم میشم

مریم یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 13:57

بسیار سیال و زیبا - با خیال آدم بازی می کند سعی کن واسه من شعر بگی که مطمئنا زیباتر می شن هی هی هی

مگه شعر و واسه آدمام می گن؟
اصلا ببخشید، شما؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد