مصلوب ...

کسی  مرا به یاد نمی آورد

که چطور قامت گناه در من شکست

که چگونه  مرا به هر چه بد بود وصله می زندند

که چگونه تمام انکار مرا اجبار کردند

انگار همین دیروز بود

که مرا به اتهام مبهم یک اشتباه

به دیوار حاشا مصلوب کردند

و حالا،

در تکاپوی رهاندنم از این بازی،

سقوط پروانه ها را نگاه می کنم

نظرات 5 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 15:39 http://http:/rozan.blogsky.com

سلام همسایه
از اول تا اینجا خوندمت.
مرسی که بهم سر زدی.

ممنون که وقت گذاشتی و خوندی مطالبمو

ناهید سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 11:24

سلام بابک جان

باید به خاطر طبع شعری که داری بهت تبریک بگم.
همیشه از خوندنشون مسرور می شم.

چند وقتی بود که زندگی عادی داشتم و شعرم نمی گفتم
اما از اون وقتی که درگیر به سری مسائل سدم دوباره طبعام برگشته
دلم می خواد شعرم نگم اما زندگی ارومی داشته باشم

بانو تمشکی سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 16:11 http://tameshki.com

ها؟

مریم سه‌شنبه 31 فروردین 1389 ساعت 16:16

من حسودم خیلی کامنتات رو اعصابم راه می رن

ها؟
چی شده؟

ناهید چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 ساعت 00:28

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


روز بزگداشت شیخ اجل سعدی گرامی باد

یادش گرامی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد