چه فکر می کنی؟
که در خیالات خود بیتوته کردی
و از بهار شهر دلت هنوز بی خبری
مگرنمی شنوی صدای باد را؟
که درمیان کوچه باغ شبستان آرزو
تمام برگهای حضور را ،
به رقص خاطره وا می دارد
یادت می آید؟
کدام کودک بازیگوش،
روی دیوار دلت را با ذغال نوشت:
«دو خط امتداد جاده اگر بهم نمی رسند
شاید تو را به من و مرا به انتهای تک درخت انتهای خورشید برساند ...»
و تو هر روز
برای یافتن این پرسش
کنار پنجره دلم طلوع می کنی ...
سلام
مثل همیشه زیباوستودنی...
بابک عزیز
به باغ میرای من سر نمی زنی؟!
چرا حتما
حالا کجا هست؟ :-)
به قلبت ایمان داشته باش !!
چراکه عشق را در نجواهای بیگانه
با هجاهای سکوت دار در بی نهایت حضور احساس به ستایش خواهد آمد !!