طلوع

حیاط خانه ما  

چه فکر می کنی؟

که در خیالات خود بیتوته کردی

و از بهار شهر دلت هنوز بی خبری

مگرنمی شنوی صدای باد را؟

که درمیان کوچه باغ شبستان آرزو

تمام برگهای حضور را ،

به رقص خاطره وا می دارد

یادت می آید؟

کدام کودک بازیگوش،

روی دیوار دلت را با ذغال نوشت: 

«دو خط امتداد جاده اگر بهم نمی رسند 

شاید تو را به من و مرا به انتهای تک درخت انتهای خورشید برساند ...» 

و تو هر روز 

برای یافتن این پرسش 

کنار پنجره دلم طلوع می کنی ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ناهید یکشنبه 29 فروردین 1389 ساعت 17:09

سلام

مثل همیشه زیباوستودنی...

ناهید دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 03:03

بابک عزیز

به باغ میرای من سر نمی زنی؟!

چرا حتما
حالا کجا هست؟ :-)

مریم دوشنبه 30 فروردین 1389 ساعت 08:48

به قلبت ایمان داشته باش !!
چراکه عشق را در نجواهای بیگانه
با هجاهای سکوت دار در بی نهایت حضور احساس به ستایش خواهد آمد !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد