-
عمر انسان
جمعه 3 اردیبهشت 1389 09:40
دیروز به یکی از دوستان گفتم طوری حرف می زنی که انگار شونصد سال عمر داری و اون عزیز فرمود که چه بسا بیشتر از آن هم داشته باشم شاید 1500 و یا حتی 2000 سال و یا اصلا بیشتر از اون. من کم کم داشتم خودم را برای التماس و استغاثه از درگاه باری تعالی جهت شفای این دوست عزیز آماده میی کردم که بعد از شنیدن دلایل منطقی آن دوست...
-
مسابقه
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389 09:09
امروز می خواهم همه شما دوستانی که لطف دارین و بلاگ این حقیر رو مورد عنایت قرار می دهید را به یک مسابقه دعوت کنم. اگر همین الان بهتون 100 میلیون تومان بول رایج مملکت رو بدهند و تا شب فرصت داشته باشی خرجش کنی ، با پولت چیکار می کنی؟
-
خوش اقبالی !!!
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 13:56
شده یه روز تموم منتطر یه اتفاق بمونی و خیلی مهم باشه که شاهد روی دادنش باشی و بعد درست وقتی تو در همون لحظه قرار می گیری تلفن زنگ بزنه و همه چی خراب شه؟ امروز این اتفاق واسم افتاد و من مجددا مجبورم تست مو تکرار کنم
-
حرفهای همین جوری
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 10:10
گاهی اوقات آدمها درگیر مسائلی می شوند که نمی توانند خود را از آن مسئله برهانند و اینطور می شود که دوستان به آدم متذکر می شوند که: هی! نگاه کن ، طرف عین خر تو گل مانده است و آنجاست که خونتان می جوشد و دور از جانتان می خواهید از او گاز خرکی بگیرید ...
-
مصلوب ...
دوشنبه 30 فروردین 1389 14:46
کسی مرا به یاد نمی آورد که چطور قامت گناه در من شکست که چگونه مرا به هر چه بد بود وصله می زندند که چگونه تمام انکار مرا اجبار کردند انگار همین دیروز بود که مرا به اتهام مبهم یک اشتباه به دیوار حاشا مصلوب کردند و حالا، در تکاپوی رهاندنم از این بازی، سقوط پروانه ها را نگاه می کنم
-
و اینک باران
دوشنبه 30 فروردین 1389 08:58
دیشب ساعت 23:40 شامگاه روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم به ناگاه بوی خاک به مشام رسید . در ابتدا چندان توجهی نکردم اما کمی که گذشت و صدای تک تک شیشه را شنیدم با عجله برخواستم و از خانه بیرون زدم و یکراست رفتم و وسط خیابان ایستادم . آری، دیشب باران آمد و آن موقع شب در آن خیابان ، من تنها مردی بودم که در باران آمد...
-
طلوع
یکشنبه 29 فروردین 1389 16:36
چه فکر می کنی؟ که در خیالات خود بیتوته کردی و از بهار شهر دلت هنوز بی خبری مگرنمی شنوی صدای باد را؟ که درمیان کوچه باغ شبستان آرزو تمام برگهای حضور را ، به رقص خاطره وا می دارد یادت می آید؟ کدام کودک بازیگوش، روی دیوار دلت را با ذغال نوشت: «دو خط امتداد جاده اگر بهم نمی رسند شاید تو را به من و مرا به انتهای تک درخت...
-
چشمان خاموش
یکشنبه 29 فروردین 1389 09:27
در همه سال هائی که حسرت بوسیدنت را چون آروزی کودکانه ای در رویای هر شبم می خواندم مهتاب در دامان سیاه شب هر بار، چون مادری مهربان دستان نقره فامش را بر صورتم می کشید و لبانم را نوازش می کرد و این تنها اتفاق ساده ای بود که سالها برقرار ست
-
طعم آلوچه های کال
یکشنبه 29 فروردین 1389 09:25
برای بعضی چیزا آدم دلش همیشه تنگ می شه وقتی پنجره اتاقت رو به یه باغ وا می شه که هر روز تو هر فصلش یه منظره تازه به تو هدیه می ده نمی تونی ازش بگذری و فراموشش کنی. این آلوچه ها که همیشه بابا قرقش می کرد که مثلا همه درشت و خوشمزه بشن اما خودتونم بچه بودین و می دونین کدوم یک از قوانین وضع شده توسط پدر قابل اغماضه. چیدن...
-
حال و هوای این روزهایم
شنبه 28 فروردین 1389 11:30
سلام خواستم عکس سگ مان خرسی را به شما نشان بدهم منتظر بهانه بودم که امروز بهانه ام پبدا شد . امروز اخلاقمان خرسی است ...
-
چند کلمه و در نهایت یک جمله حرف
جمعه 27 فروردین 1389 13:37
جائی خواندم که انسانها هیچ وقت از زندگی در دنیا و زنده ماندن سیر نمی شوند اما انگار خلاف این حرف هم وجود دارد؛ دنیا دارد مملو از انسانهائی می شود که تنها منتظر بهانه ای برای خداحافظی اند. بهانه های کوچکی مثل آزادی ، هویت و استقلال که این روز ها واژه های غریبی شده اند ...
-
دلهره ها ناگهان
جمعه 27 فروردین 1389 13:26
ب گذار در سکوت آینه ها همچنان تصویر حرف های تو جریان یابد بگذار در این آروزهای نا تمام هر روزه ام تنها چشمان تو، شاهد غروب غصه های دمادمم باشد بگذار در این سطر های پر از نقطه چین شعرم قافیه ها در حسرت دیدن اسمت بسوزند و بوی تو را، آرام آرام، در هیبت یک غزل عاشقانه معنا کنند
-
پندار
جمعه 27 فروردین 1389 10:09
تو در کدام سرای مه آلود آرمیده ای که دستان تو چون لحظه های دلهره دیدار به سوی چشم های خیالی دراز شده اند
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردین 1389 09:55
دیگر بس است آری، انتهای دل من ، برکه ی آبی پیداست که در آن ماهی ها، پی یک حس قریب عشق بازی های پیدا می کنند آری آری، حس این خاطره ی تلخ تو را در همه وسعت این سفره ی دل، به فراموشی یک حادثه مهمان کردم
-
فراموشی
پنجشنبه 26 فروردین 1389 09:55
دیگر بس است آری، انتهای دل من ، برکه ی آبی پیداست که در آن ماهی ها، پی یک حس قریب عشق بازی های پیدا می کنند آری آری، حس این خاطره ی تلخ تو را در همه وسعت این سفره ی دل، به فراموشی یک حادثه مهمان کردم
-
ماجرای من و گوگل جان
پنجشنبه 26 فروردین 1389 09:35
سلام شما را به جان عزیزتان نگاه کنید کنار یکی از همکاران خانم نشسته بودم و بحثی به میان آمد که فلان کتاب تخصصی پیدا می شود یا نه ، بنده عرض نمودم که اینکار با اینترنت شدنی است و برایتان دانلود می کنم و ایشان خوشحال در جوار ما نسشت و نظاره گر دستان سحرآمیز من در زمینه تارنما گردی شده بود. بنده طبق معمول صفحه خانگیم...
-
قرارداد کاری
چهارشنبه 25 فروردین 1389 08:26
امروز قرار داد کاری جدیدمو بررسی می کنم و اگه خوب بود امضاش می کنم ، انگار دارم عروسی می کنم چون همش استرس دارم که چه چیزائی می تونه فرق کرده باشه و یا لا اقل پایه حقوق رو چه مبلغی بسته می شه، نمی دونم ولی هر قراردادی دنگ و فنگ های خودشو داره و تعهد به اون قرارداد می تونه سخت باشه ...
-
بخشیدن یا نبخشیدن
چهارشنبه 25 فروردین 1389 08:21
انسانها یکدیگر رو می بخشند چون خودشان هم دچار عذاب وجدانند
-
طعم گس تنهائی
سهشنبه 24 فروردین 1389 20:46
در کوچه های مبهم این شهر من عابر تحمیلی شبهای تو ام و زمان هائی که، شاید تو، برای دیدن یک شب تاب همه ی شب را به پرده تاریک اساطیر می نگری آنجا.... هیچ روزن نوری نیست ... هیچ چیزی نیست ... تنها سایه ی گمشده ی مردیست که طعم گس تنهائی را به حسرت خندیدن تو، در زبان همه ی شعر ها احساس می کند
-
فاصله های خوب
سهشنبه 24 فروردین 1389 20:31
بعضی فاصله ها بهتره که همیشه وجود داشته باشه ، اینجوری دیگه لذت فاصله و همه ی اون احساسی که می تونه بوجود بیاد باقی می مونه. نمی دونم چرا آدما تا بهشون می گن که بین دو چیز فاصله هست همه هم و غم شون این می شه که فاصله رو بردارن و یادشون می ره گاهی شاید بقای یه اتفاق یا هر چیز دیگه به حفظ اون فاصله هست. مثل فاصله زمین و...
-
خاموشی
سهشنبه 24 فروردین 1389 13:01
تو بی خبری که روشنای زندگی ام این روزها چطور، آرام آرام می میرد ....
-
همیشه همینطور بوده ...
سهشنبه 24 فروردین 1389 12:57
وقتی با یکی حرف می زنی تا کمی سبک بشی می بینی طرف مقابل غم و دردش بیشتر از توئه و تو دیگه روت نمی شه با اون حرف بزنی . چرا آدما فکر می کنن تنها اونا غمگین ترین آدمای دنیان؟
-
شاید اینجوری بهتر باشه
سهشنبه 24 فروردین 1389 08:16
بعضی مواقع باید دروغ بگی تا یه کاری انجام بشه , اصلا دلم می خواد دروغ بگم . حالم بهم می خوره ازاین زندگی کوفتی...
-
این روز ها ...
دوشنبه 23 فروردین 1389 17:07
آسمان دلم ابریست خدایا تو بگو ... سهم من از تب خورشید کجاست؟ دیرگاهیست که اینجا هستم من و تنهائی و ابر . . . . . آسمانم بغضی، تا فراسوی نم و قطره ی باران دارد و نگاهی که شکست . . . و نگاهی که گریست . . . و نگاهی که تو را، در همین جا گم کرد
-
حرف اول نداریم
دوشنبه 23 فروردین 1389 16:52
دلم یه حماقت بزرگ می خواست برای ر..دن به هر چی که اسمش خاطره هست.پس بلاگ قبلی رو حذف کردم تا دیگه یادم بره همه اون اتفاقاتی که گند زدن به زندگی آرومم همین و هیچ اجباری برای لینک کردن این بلاگ جدید ندارید چون شاید حال و هوای اینجا کاملا فرق کنه پس هیچ مسئولیتی رو بر عهده نمی گیرم بدرود