روزمرگی های زندگی


همیشه برای هم دست تکان می دهیم
به هم لبخند می زنیم
و برای همه انسانهای زمین حوصله داریم
اما
هر صبح در آینه قدی کنار در
یک آدم غریبه را بدرقه می کنیم ...

زرنگی یا ...


شاید دیده باشید در بزرگراههای شهرتان وقتی کیپ تا کیپ ماشین ها ایستاده اند و بیلبورد های دیجیتالی بالای خیابان با رنگ قرمز" ترافیک سنگین " آن محور را نشان می دهد. تا اینجای کار همه چیز معمولیست و رانندگان مقید و خلافکار هر دو بالاجبار قانون رانندگی خوب و آرام را رعایت می کنند. یکهو این سط از چند صد متر عقب تر صدای آژیر امبولانسی به گوش می رسد و حس نوع دوستی ایجاب می کند که در کمترین زمان ممکن مسیر حرکت ماشین حمل بیمار باز شود. خود را به آب و آتش می زنی و از بابت بریدن راه ماشین های عقبی شرمسار و نادم از چراغ دادن ها و بوق زدن ها راه را برای عبور آمبولانس باز می کنی . تا اینجایش هم همه چیز نرمال است اما قاعدتا بعد از عبور ماشین حمل بیمار می بایست به جای قبلی خود برگردی اما با کمال تعجب قطار ماشین هائی را می بینی که با فاصله میلیمتری پشت آمبولانس در حال حرکتند و ما می مانیم و چشم غره ها و بوق های ماشین های عقبی به خاطر مسدود کردن مسیرشان ...

خودتان قضاوت کنید ...

شعر شعرست، همین

 

 آنگاه که پر می شود دست های کوچه 

از قدمهای نرم و آهسته ات 

و پنجره ها چشمهای غبطه انگیز دیدار تو می شوند 

من حجم سبز حضور تو را می جویم و 

عطر تو را در سینه ام به آغوش می کشم ...

قهوه اسپرسو با دیزی


شاید خاصیت بچه هائی که دوران جنگ بزرگ شده اند همین باشد. اینکه فقط دنبال تمام شدن حوادث هستند ... تمام شدن جنگ ... خاموشی ... مدرسه.. سربازی ... کار ... مهمانی ... خواب ... تعطبلات ... بیماری و مرگ ... و حتی عشق و حال و شور و حال زندگی را منتظرند که تمام شوند ... یا فرهنگ لذت بردن و زندگی کردن را به ما یاد ندادند و یا اینکه عین یک ایرانی اصیل ابتدا مسئله ها را می سازیم و بعد با هزار بدبختی آنرا حل می کنیم مثل فرهنگ رانندگی کردن ... زندگی بچه های دهه ی 60 کلا قاطی پاطی برنامه ریزی می شود ... فقط ما می توانیم پشت بند یک دیزی مشتی و پیاز ... یک قهوه اسپرسوی دوبل سفارش بدهیم . و از رنگ کفش بابا بزرگ هیتلر شروع کنیم و به استخر های معلق سنگاپور برسیم و مشکلات زیست محیطی دنیا را موشکافانه بررسی کنیم و بحران اقتصادی دنیا را به کیهان و ماورا مرتبط سازیم و وقتی از ما می پرسند: خودت چطوری؟! می گوئیم: چی؟! من خوبم، تو چطوری؟!

تمام کردن مثل فرار کردن است مثل طفره رفتن مثل نخواستن یک وضعیت دشوار ... اینکه نتوانی حال خودت را بگوئی اینکه ندانی واقعا چه حالی داری اینکه قادر به بیان احساست نباشی یک تمام شدن مزمن است ... ما همه درگیر این احوال مبهم و مزمن هستیم.

یکهو ، یکهوا

 

پشت درهای بسته ی زندگی نشسته ایم ... زل می زنیم به دستگیره و به امید چرخیدنش ساعتها و روزها می نشینیم ... خب لا اقل دوبار این زنگ در را بزنیم شاید اصلا کسی خانه نباشد ... صاحبخانه که کف دستش را بو نمی کشد تا بفهمد ما پشت دریم  ... قرار نیست خیابانها فقط به سمت ما یکطرفه باشد ... و زنگ ها فقط برای ما بصدا در آیند ... دیگران هم آدمند ...