دلم برای در لحظه زندگی کردن و آرامش چند سال پیشم تنگ شده ، نه اینکه الان راضی نباشم، خدا را شکر ... از همه چیز الانم خیل خیلی راضیم ، از زندگی، از کار و حتی از دنگ و فنگ های زندگی در محیطی مثل تهران اما دلم برای آدم آن روزهایم تنگ شده ... آدمی که وقت داشت به ابرها نگاه کند و کوهها را تفسیر کند و با درختان حرف بزند یا جاده های سبز را قدم بزند، این فرصت قدم زدن پیدا نمی شود... شاید نمی شود همه چیز را با هم داشت، شاید اسمش زیاده خواهی باشد ولی دلم می خواهد بین گذشته و آینده ام تعادل باشد ... دستم به نوشتن نمی رود و حرفهایم کوتاه شده اند ... این روزها درگیر عملم فقط عمل می کنم به کارهائی که قولشان را داده ام ، به تعهدی که در زندگیم دارم به قراردادی که با کارم بسته ام و این عمل کردنها تمام زندگیم را گرفته اند . و شاید همین ها اصل زندگیند، نمی دانم ...
آنقدر گرسنگی بیداد می کند
که در بام خانه های این شهر
بشقاب های سپید رو به سوی خدا پهن شده
این روز ها ،
با خدا حرف زدن سخت است، پارازیت ها ... امان از پارازیت ها
دلم برای خودم می سوزد
که خیلی از آخرین ها را فراموش کرده ام،
آخرین کتاب
آخرین شعر
آخرین مهمانی
آخرین روزنامه
آخرین آهنگ
آخرین خنده های الکی
و ...
اسمش را روزمرگی گذاشته اند
اما بیابانیست برهوت ،
که دمادم وحی می کند سرابهای بی امان را
به نظر بنده حقیر آدمها دو دسته اند:
یک دسته که فقط حرفش رامی زنند و کارش را انجام نمیدهند
دسته دوم هم که درباره حرف های دسته اول اظهار نظر می کنند و باز هم کاری انجام نمی دهند
کلا ما آدمها دور از جانمان خیلی بی خاصیتیم، خیلی ...
همشهری ما نیما یوشیج برای پسرش نوشت:
پسرم !یک بهار ، یک تابستان ، یک پائیز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراری ست جز مهربانی .
و من بعد از همه ی فصلها و سالها به این مهربانی های تازه دلخوشم و امیدوار ...