روزهائی که برای خودت کلاس می گذاری و از مترو و هرج و مرجش دل می کنی ... روزهائی که یک جلسه مهم داری و خط اتوی لباس و شلوارت مهم می شود ... یا کلا روزهائی که بدور از چشم بانوی خانه با آژانس می روی سر کار برج میلاد را می بینی ... خواه از حکیم باشد و خواه از همت این برج سیمانی را میلیونها آدم در روز می بینند و شاید هم این برج میلیون ها آدم را رصد می کند ... برجی که سالها سر ساختنش حرف و حدیث زیادی گفته شد و یکی از بزرگترین های خاور میانه بود ولی خیلی زود برایمان عادی شد ... انگار از اول وجود داشت . زندگی ما هم شده حکایت برج میلاد و بزرگی و عادی شدنش ...چقدر زود چیزهای بزرگ زندگیمان عادی می شود و انگار سلامتی مان ، موقعیتمان، خانوادمان همیشه وجود داشته اما این چیزها خیلی بزرگند ... عادی شدن خوب است اما عادی دیدن را اصلا دوست ندارم ...
اینکه وقتی ساعت 6:30 صبح از خانه بیرون می زنی و ساعت 7:30 شب دوباره خودت را در آینه خانه نگاه می کنی مهم نیست . اینکه صبح با صورتی تمیز و روئی گشاده و روبوسی از خانه بیرون می زنی و با اخمی بر ابروان و روئی مچاله بر می گردی هم مهم نیست. اینها برای آدمهائی که بخواهند دنبال خوشبختی باشند اصلا مهم نیست . وقتی با اخم و عصبانیت و همه مشکلات کاری و زندگیت وارد فضای خانه ات می شوی و همسرت با لبخند به تو سلام می کند و تو اولش مجبوری زورکی بخندی و سلام کنی ... و هی زورکی زورکی های ریز دیگر خود به خود همه چیز یادت می رود. با هم میوه می خورید و هویج بستنی را در رگ هایتان تزریق می کنید و دیگر یادت می رود که امروز شاید کوهها را تو بودی که جای فرهاد شکافتی و شاخ غولهای زندگی را تو شکسته ای و خسته ای ... نمی دانم شاید اشتباه می کنم ... وقتی لبخند عزیزانم را نگاه می کنم تازه یادم میاید که که هنوز آدمم و همه ی هجمه های روزانه ام برای پا برجا بودن این لبخند هاست ، برای چشمانیست که از شادی برق می زنند و میوه هائی که همیشه توی بشقاب آماده خوردنند
پشت بند همه کار ها و حرف ها و دل مشغولی های این زندگی پر سر و صدا یک سکوت جانانه در دل یک کوه مه گرفته، یک جنگل بکر و صدای پرندگان، یک ساحل خلوت و فراخ یا اصلا یک استکان چای قند پهلوی دونفره در یک جای دنج ... و همه اینها باید شمال باشد و سرزمین مادریت اما این روزها شمال فرق می کند از اول عید تا آخر اسفند شلوغ است و شلوغ ...
زندگی آدمها در هر زمان و دوره ای که باشد، شعر هست و گلچینی از شاعرانه ها ...
در گاه عبرت آموزی و پندگیری می شود گلستان و بوستان سعدی ...
تصورات و فلسفه بافی هایمان خودش می شود مثنوی مولوی ...
آدمی را با فرشتگان پیوند دادیم و حافظ در قالب زندگی جاری شد ...
دوره ای رفتار ها و تعصبات حماسی را با فردوسی فریاد زدیم ...
جهان بینی های خیام را رباعی و تداعی می کنیم ...
داغ و فراغی که می بینیم، دوبیتی می شویم و باباطاهر عریان و گریان ...
و تمام شهر و دیارمان را با همه اقوام کشورمان مثل کلیات عبید زاکانی می خندیم ...
عاشق می شویم و شهریار و غزل هایش را زنده می کنیم ...
و خستگی و چشم انتظاری هایمان را نیماست که شاعرانه کرد...
یا ناامیدی و تلخ کامی مان را به گوشه دنج اخوان های ثالث و احمد های شاملو می بریم ...
حتی آرمانشهر شهر و حقیقت های زندگی را پشت دریاهای سهراب می چرخیم و هی می چرخیم ...
و همین طور فریدون و سایه و ایرج و سیمین و طاهره و تمام شاعران روزهای خوب و بد زندگی ...
و کلی شعر و شاعر و آدم و زندگی که با هم درهمند و پیچیده اند و من مطمئنم که آدمها شاعرند و زندگی جز شعر نیست ...
با اقتباس از دختری که شعر شد
راستش را بخواهید، برای من شمالی چیزی جز دیدن خیابان ها و میادین و کوچه های سر سبز تهزان مفرح تر نیست . اما یک نکته ریز و ظریف وجود دارد ... و آن اینکه جناب مامور شهرداری زحمت کش ،قرار نیست بجای آب دادن به بوته ها و گلها و درختان بیشتر اسفالت ها و ماشین ها را آب ببندیم. و یا آندسته از عزیزانی که در حیاط خانه ها مشغول آبیاری و گاها آب بازی هستند حواسشان باشد که ریشه درخت در قسمت پائین آن قرار دارد ، نه در نوک درخت یا خیابان پشت دیوار ... کلا از همه عزیزان تقاضا دارم با وجود کمبود آب و ارزش گرانبهایش اینقدر آب را در کوچه و خیابان ول نکنند و به قول سهراب گل نکنند ...