پشت پرچین های بی حوصله،
آنجا که امتداد دشت به استدلال می رسد،
گاو ها شیرشان بوی روزنامه می داد
و قصاب ها،
تمدن را سلاخی می کردند
پشت پرچین های بی حوصله که باشی
این ور و آن ورش توفیری ندارد
آسمان همین رنگ است ...
اینجا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب
اما به اب خوردن من گیر داده اند
مانند شمع در غم تو آب می شوم
مردم به فرم مردن من گیر داده اند
....
فرامرز عرب عامری
و آدمها،
همواره یادشان می رود
که درختان برای رسیدنشان به آسمان می رویند
نه برای سوختن و نظاره کردن ستارگان ...
...
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
« چه آسمان تمیزی ! »
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود.
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد.
و بعد، غربت رنگین قریههای سر راه.
و بعد تونلها.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این قایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل
شب بوست،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف.
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.»
– صدای خالص اکسیر میدهد این نوش.
...
بخشی از شعر مسافر که سهراب در سفرش به شمال - بابل سروده بود .شبیه دست خدا و شاید کمی زمینی تر
نوازش می کنی گلهای های باغچه را
و من,
حسادتی به قدمت قابیل را مبتلا می شوم
ای کاش,
دور از چشم همه آدمها
حودم جای شمعدانی می ایستادم ....