کلام آخر سال 93



من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم


سلام به دوستان عزیزی که همچنان جویای اجوال بنده حقیر هستند. در انتهای سال 93 آرزوی سلامتی و بهروزی برای همه شما عزیزان و خانواده محترمتان دارم.

راستش را بخواهید سال 93 از آن سالهای شلوغ و پر هیاهوی کاری بود و به قول یکی از دوستان همچو اسب دور از جانمان دویدیم و باز هم از خط پایان فاصله داشتم. شاید گفتنش در این مکان و زمان صحیح نباشد اما اگر خدا بخواهد تابستان یک مهمان کوچک به جمع خانواده ما ورود می کند و کلا این روزها را درگیر همسر و مسافر در راه ایشان هستم.

بدجور گرفتار زندگی شده ام و کم امدنم را حمل بر بی معرفی من نگذارید. سعی می کنم بیشتر باشم و بهتر بنویسم و احوال شما را در وبلاگهایتان جویا باشم


عزت همگی شما زیاد باشد و سال نوی شما پیشاپیش مبارک باشد

همین است دیگر- 1

زندگی حکایت سوار شدن به قطار های ایستگاه مترو شده است. اگر دیر بجنبی که قطار را از دست می دهی و اگر هم بخواهی با روند زندگی حرکت کنی باید با فشار و گرفتن میله قطار خودت را درونش جا کنی. سرعتش هم آنقدر بالاست که  اگر انسان درستی باشی فقط باید حواست به نیافتادن و باقی اذیت نشدن  همسفرهایت باشد . 

ایستگاه آخر هم که می رسی بجای لذت رسیدن باید با نفس نفس 100 تا پله را بالا بروی. کلا برزخیست برای خودش ...

 

حال و روز این روزهایم همین طوری -1



آواز پرندگان را می شنوم

و فکرم را به دانه هائی می دوزم

که دستهای سخاوتمند شهر ،

هر روز از پنجره های بدون لبه هدر می دهند .

راستش را بخواهی،

آسمان غایت زندگی پرنده هاست، اما

از زمین دانه برچیدنشان تقصیر پنچره هاست ...












روزگاری که در گذر است


فردای روز های بارانی را دوست دارم ... روز هائی که آسمان دوباره می خندد... و این حکایتیست که زندگی برایمان هر روز و هر سال تکرار می کند و ما همچنان از خدا و بخت و کهکشان و گرانی دلار می نالیم ...


همین است دیگر

 

زندگی جریان دارد ... با شیرینی ها و تلخی هایش . خواه در شمال باشی و اکسیژن خالص تنفس کنی و خواه در تهران باشی و منواکسد کربن ... خواه کلسترول خونت پائین باشد و خواه کبد چرب همدم این روزها و سالهایت باشد. اینکه با دوستانت مهربان باشی و مردم شهرت نا مهربان ... همیشه توی سیخ کباب یکی دوتا کباب خام هست و یکی دوتا هم برشته ...  یک عمر برای رسیدن به یک هدفی تلاش می کنی  اما باید به عمری که می گذرد هم حواست باشد ... همه تلاشمان اینست که وسط خط زندگی بیایستیم و با چهار تا دکمه و فرمول و دعا و حرف مدیریت کنیم همه چیز را ... اما حکایت ما حکایت برگیست که یک روز روی شاخه ی درختی در بهار سبز می شویم و تنها تا زمستانی فرصت داریم که ممکن است نه درختی باشد و نه شاخه ای و نه برگی ... تنها اختیارمان از زندگی برگ بودنمان هست  همین ...