پائیز همیشه دلگیر بوده است، حتی وقتی درختان زیبا ترین رخت خود را به تن کرده اند ... حتی وقتی صبح ها ،بخار نفسایت روی شیشه ماشین می نشیند و انگشتانت رد لبخند محوی را به جا می گذارند ... پائیز یک مرگ تدریجی است و انتهای این داستان، تو می دانی که مرگی سپید پایان این نمایش رنگین است ... حتی آدم ها هم رنگارنگ شده اند و من از مرگ سپیدشان می ترسم ...
دیشب جایتان خالی بود حسابی ، هواپیما را می گویم. همه با چهره هائی نورانی و معنوی پیاده شده بودیم. ذکر ائمه اطهار ورد زبان مسافران شده بود ... یا هوا خیلی خراب بود یا خلبان بار اولش ... هر چه که بود ما بیشتر قدر زندگیمان را دانستیم
و در عجبم :
عزیزانی که می خواهند همه چیز زندگیشان جور باشد تا از زندگی لذت ببرند و خوشبخت شوند آیا در مورد صبح دولت چیزی شنیده اند؟!
پدرم را خدا حفظ کند، اصلا خدا پدر همه را حفظ کند و بیامرزد... همیشه به ما سفارش می کند:
سر سفره من ننشسته اید که گرگ شوید و به جان مردم بیافتید اما نانم را حلالتان نمی کنم که گوسفند باشید تا دیگران به گله تان بزنند ... حالا می فهمم که پشت همه این حرف و حدیث ها پدرم می خواهد که ما آدم باشیم ... آدم بودن میان این همه گرگ و گوسفند سخت است خیلی سخت ...
گاهی وقتها فکر می کنم که آیا ما انسانها ابر ها را با تعجب نگاه می کنیم یا آنها ما را ...