بعضی آدمها همه عشق و علاقه شان را نثار بچه هایشان - کارشان و کلا اهداف و انگیزه هایشان می کنند و از همه چیز غافل می شوند حتی از خودشان - ای کسانی که اینگونه اید - لطفا نگاهی به گذشته بیاندازید و به یاد آورید که قبل از شما هم بودند و هستند آدمهائی که شما همه زندگی شان هستید - از پدر و مادرتان و عزیزانتان دلجوئی کنید ...
مهم نیست همیشه حرفی برای گفتن باشد یا نه - یا صدائی به نجوا در آید و شنیده شود - دست ها هم حرف می زنند - چشمها هم خوب ارتباط بر قرار می کنند - حالات چهره و ابرو ها هم قدرت بیان بالائی دارند - به همه این راههای ارتباط خواندن و نوشتن را هم اضافه کنیم - می بینیم چقدر خوب می شود مقاصد و اهداف را تشریح کرد- ولی عجیب ترین جای داستان اینجاست که باز هم یکدیگر را نمیفهمیم و این آغاز ماجراست...
این شبها ستاره شدن هنر نیست-
فانوس هم که باشی-
کورسوئی هم اگر باشد-
آسمان این شهر را روشن میکند ...
با خودم فکر می کردم .که شاید نهنگ ها از آب خسته می شوند.شاید از آبی بودنشان دل می برند و خاکی بودن را انتخاب می کنند. شاید -ساحل پایان معراج نهنگ هاست ... هر چند ما آنرا خودکشی نامیدیم
××××
ما هم کم کم از خاکی بودنم خسته می شویم - اما این آسمان لا مذهب چرا پایان ندارد؟