اسباب کشی

دیروز روز خسته کننده ای بود، ساعت 8 شب برگشتیم خونه و سریع وسایل و جمع و جور کردیم و منتظر وانت موندیم که بریم خونه جدید، با کلی نذر و نیاز و استغاثه به درگاه باری تعالی وانت اومد و به سمت منزلگه جدید عازم شدیم، ساعت 10.30 وارد خونه شدیم و ساعت 1.30 یک سری از وسایل شخصی و کتاب هام درون کمد مستقر شد، تو دلم گفتم : خدا روشکر خونه رو مبله تحویل گرفتیم، وگرنه دیگه وا اسفا بود حال و روز ما.

بعد از کلی کار و تلاش رفتیم روی تخت مبارک لم بدیم و چشم بر هم نهیم که یهو فیوز برق پرید، دو تا پرفسوری که با من تو خونه بودند ظاهرا بک سیم سیار معیوب می زنن به برق و فیوز می پره و همین پریدن فیوز 1 ساعتی ما رو علاف کرد و در نهایت منجر به این شد که از تمام کولر های خونه فقط کولر اتاق من روشن نشه، و من با شور و شعف وصف ناپذیر و تشکر و دعا به جان دوستان فرهیخته ام  چند ساعت باقیمانده را روی کاناپه به صبح رساندم ...

کوچه پس کوچه

جهان به شرط چاقو ندیده ام تا حال،

عجب حکایت مبهمی است کار این دنیا...

و کوچه های بن بست دلم،

که با دیوار هائی به بلندی حاشا محدود ست