سوال

من نمی دونم چرا آدما با علم اینکه می دونن یه روزی می میرن بازم خودشونو درگیر مسائل هرز و جانفرسای زندگی می کنن؟!

دلتنگی های روزانه


دلم برای روزای خوب گذشته تنگ شده، روزائی که بی بهانه آدما رو دوست داشتم. می دونم ادم مزخرفی ام اما نمی خوام دوباره روی احساسم قمار کنم . نمی خوام دوباره حسرت زندگیمو بخورم ...

تو با دلتنگی ها من

تو با این جاده همدستی

تظاهر کن ازم دوری

تظاهر می کنم هستی


اهنگ سراب رد پای تو (داریوش)





خاطره

پارسال این روزها سرباز بودم و باید بگم روزای افتضاحی بود، روزای انتخابات و بعدش و بی خوابی هاش یه طرف ف همه فحشائی که از ملت می شنیدم و چیزی نمی تونستم در جوابشون بگم به یه طرف...

متمدن ترین آدم هام ظرفیت رذل و پست بودنو دارن دیگه وای به حال باقی آدمائی که بالفطره پستن...

اندر حکایت روز زن و مادر

با عرض تبریک و تهنیت به مناسبت فرا رسیدن روز زن و مادر خدمت همه مادران و بانوان ارجمند ایرانی، اینجانب دچار یک ابهام کلی در افکار خود گردیده ام که بد ندیده ام به شما دوستان عزیزم در میان بگذارم.

اینکه چرا در ایام تولد خانمها و ساگرد ازدواج خانمها و روز زن و مادر و مناسبتهای مربوط و بی ربط صنعت طلا و تجارت چهانی طلا دچار رونق فراوانی می شود اما وقتی به مردان می رسد صنایع جوراب و زیر پوش و نهایتا پیرهن و تی شرت از رکود در می آیند؟!

عجب بد شانس هائی هستند این مرد ها ...

یک دنیا حرف

پیر مرد همیشه جلو مترو بساط می کرد، و همیشه هم آدمای جور واجور دور و برش زیاد بودند؛ دانشجو و محصل و بازاریام حتی بهش سر می زدند. همیشه هم هر کی هر چیزی می خواست می تونست تو بساطش پیدا کنه.

پدر؟ این که اینجاست قیمتش چنده؟ مفته جوون، یه دنیا حرف باهات می زنه ، واسه یه دنیا حرف 8 تومن زیاده؟ اگه الان اجازه چاپ داشت با 16-17 تومنم پیدا نمی کردیش.

بزار زمین این کتابُ بچه، اصلا بگیر ببر مال خودت!  فکر کردی هالو گیر آوردی؟ فکر کردی حواسم نیست؟ هر روز میای 10 - 20 صفحه شو می خونی و بعد میزاری سر جاش؟ از فردا دیگه نمیارمش ...

بعد یک هفته دوباره همان جا، همان بساط، همان پیرمرد و همان کتاب و خواننده ای که 20 صفحه آخری کتاب را می خواند. به پسر نگاه می کنم و نگاهم را به چهره پیرمرد می دوزم و او متوجه نگاهم می شود و می گوید: اینم خمس و زکات کار ماست دیگه، دلم نیومد کتاب نصفه نیمه بخونه...

همه بساط پیرمرد یه چادر خواب 1.5 در 2 بود و کل کتاباش 50 - 60 تا بیشتر نبودن ولی همین تعداد کتاب به اندازه خودش یه دنیا حرف داشتند . اوایل اسفند بود و سوز سرمای هوای کم شده بود ولی اون روز از پیرمرد خبری نشد، هفته بعدم همین طور و هفته بعدش از بساط بغلیش خبرشو گرفتم؛ گفت : خدا رحمت کنه قاسم کتابفروش ُ ، آدم آرومی بود ...

تو دلم گفتم: خوبه ، لا اقل خمس و زکاتشو داده ...