وقتی که یک مرد چاره ای ندارد جز دیدن نقاشی روی دیوار - می خواهد پر کند آن حجم خالی را که دلتنگیش می نامند
وقتی برای زندگیم دست تکان می دهم
او هم سلامی می کند
و دوباره همان روال همیشگی اش را پی می گیرد
او سواره و من پیاده
و صبوری ام را می بینم ...
که نفس نفس می زند
اینجا ایستاده ام هنوز .... با اینکه چشمهایم خسته اند ... ولی هنوز هم به طلوع تو ... در انتهای این شب سیاه ... امیدوارم
دیشب کارم تموم شده و کم کم آماده برگشتن می شم با این امید که دریا این بار با من مدارا کند
اینم عکس دکل یا سکوی حفاری که دوستان جویای شناختنش بودند
اینم عکسهائی که طی سه روز سفرم در دریا گرفتم