در زندگی آدمها مسیر هائیست که باید با چشم های بسته واردش شوی تا زندگی سورپرایزت کند ...
همچنان که برف می بارد بر شانه های کوه
و جاده ها را انسداد زیبائی فرا می گیرد...
فاصله ،
مثل راهبندان خود را نشان می دهد
و تو عاجز می شوی از سرما
سوزی که حتی با ها ها کردن نفسهای گرم گاه و بیگاه
دستهای زندگی را رها نمی کند ...
دنیای ما دنیای قصه ها نیست که منظر شاهزاده های سوار بر اسب سپید باشیم- همانقدر که قدم برمی داریم زندگی ما را به جلو می برد... دنیای قصه ها با بزرگ شدن آدمها تمام می شود ...
کوچه مثل همیشه بود
و چراغها-
یواشکی نور را از لابلای شاخه ها رد می کردند
عابران به تاریکی -
کم کم عادت می کنند
...
و روزی می رسد که کوچه همان کوچه می شود و چشمها ؟!
نمی دانم...
بعضی اوقات آنچنان به بودن آدمها عادت می کنیم که نبودنشان قابل تصور نیست اما زندگی با همین رفت و آمد هایش خود را به ما تحمیل می کند و ما هم همچنان محکوم با شاد زیستنیم ...