کمی اینسو تر یا شاید هم آنسو تر, فرقی نمی کند کجای قصه زندگیم ایستاده ای . نازنینم !!!،بودنت موهبتیست و تو که هستی و همیشه گوشت برای حرفهایم شنواست ... نزدیکتر بیا ... چند عاشقانه آرام به انتظار لبخندت بیتابند ...
در این سالها،
بهار ها از پی هم می آیند و می روند،
و فقط اسمی و خاطره ای سبز را یدک می کشند -
دیر زمانیست که از درختان "باغ بی برگی"،
تنها ریشه هائی در زمین خفته باقیست ...
زمستان هر چقدر هم می خواهد سرد باشد ، درختان کارشان را بلدند و پیمانشان با زندگی را به یاد دارند ...
حکایت آدمها عجیبست ... روی زمین می ایستند و دلشان آسمان را طلب می کند و روزی که آسمان را تجربه می کنند ... دلشان برای زمین تنگ می شد ... کلا خدا هم مانده است با نوای کدام ساز ما برقصد ...
وقتی میان دو معنی گیر می کنی،
وقتی که ضابطه ها جای رابطه را تنگ کرده اند
وقتی خودت برای خودت غریب می شوی
وقتیست که می شود،
تو را به نام خودت صدا کنند:
سلام خودت!!!