خیابان گفت:
مرا فهمیدی آیا؟!
عابر گفت:
وقتی-
سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-
و من به رفتن وادار شدم...
و من تو را پیمودم ...
و من تو را فهمیدم ...
آنگاه بود-
که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ...
این روز ها سرم خیلی شلوغ است بر عکس دلم
سرما خورده ام و حوصله ندارم و کار چون آواری بر سرم می ریزد این خستگی و کوفتگی لا مصب را
بعضی روز ها احساس می کنم خورشید برای این بیدارم می کند که حسرت دیدن چنین مناظری به دلم نماند ...