چه بی سامان و متروک است
این خاک ، این آبادی نزدیک ...
و تعبیر دعای هر شب من،
فقط باریدن باران به این لب تشنه خاک است
تمام آرزوی دشت این است،
که شاید انتهای حسرت یک گل،
به عطر شبنمی آغشته باشد ...
در فراسوی زمان بی آغاز این قصه
بدنبال جضور مبهم یک ناجی بودم،
که آسمان در نگاهش موج می زد...
او منظور یک پروانه را
روی خطوط حاشیه ی ذهنم نقاشی کرد
و من،
در حسرتی سفید،
برای یافتن ردی از او
دفتر زندگیم را ورق می زنم
جهان به شرط چاقو ندیده ام تا حال،
عجب حکایت مبهمی است کار این دنیا...
و کوچه های بن بست دلم،
که با دیوار هائی به بلندی حاشا محدود ست
انسانها ، ماشین ها و حتی پرندگان هم،
میآیند و می روند
و ساکنین این خیابان شلوغ
گوئی قرنهاست که منتظرند
در ایستگاه اتوبوس چشمانی را می بینی
که باور دارند،
ایستگاه بعدی،
خوشبختی حتما در انتظارشان ایستاده است
دست فروشی را می بینی،
که داد می زند،
روشنائی را حراج کرده است
و مرا می بینی
که روی نیمکت کنار خیابان
برای شنیدن یک صدا
روز هاست حسرت نبودنت را می کشم
شاید ،
باید این قانون را پذیرفت
که مرگ صدا یک حقیقت بی تکرارست
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه زه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش