دلم برای خودم تنگ می شود گاهی
تو بی خبر از حال و روز منی،
کاش می دیدی...
که بی حضور تو حجم دلم،
مثال ابرهای بهاری،
چه غریبانه رنگ می شود گاهی...
در آن زمان که نگاهم به راه تو غم داشت
دل ساده ام به من خندید،
و شنیدم آن صدای مبهم را،
دل انسان هم سنگ می شود گاهی ...
در آن سوی مزارع سر سبز
آنجا که پرندگان،
به خط افق بوسه می رنند
آفتاب را می نگرم
که چگونه خاطره های دور مرا
در خنکای هوای مه آلود صبح
آرام آرام محو می کند
شاید ،
آسمان آبی من
در همین حوالی پیدا شود ...
امروز که آمد
هنوز امیدوارم
که شاید مهتاب
امشب مهمان نگاه تاریک من شود
آنگاه که شب پره ای
در میان شاخ و برگ گل شب بو
سوسو می زند
و تو خیال می کنی!
نور هم بوی گل می دهد
و تو خیال می کنی!
یکی پای پنجره است،
که عاشقانه تو را می خواند ...
شاید دوبار نسیمی
در کوچه های تردیدمان بوزد
و شاخه های خاشاک به جا مانده از،
یک پائیز زودگذر را
با خود به دیار فراموشی ببرد
افسوس!
آفتاب
مفهوم بی دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونه ئی
آنان را
این گونه
دل
فریفته بودند!