تو در کدام سرای مه آلود آرمیده ای
که دستان تو
چون لحظه های دلهره دیدار
به سوی چشم های خیالی دراز شده اند
دیگر بس است
آری،
انتهای دل من ،
برکه ی آبی پیداست
که در آن ماهی ها،
پی یک حس قریب
عشق بازی های پیدا می کنند
آری آری،
حس این خاطره ی تلخ تو را
در همه وسعت این سفره ی دل،
به فراموشی یک حادثه مهمان کردم
دیگر بس است
آری،
انتهای دل من ،
برکه ی آبی پیداست
که در آن ماهی ها،
پی یک حس قریب
عشق بازی های پیدا می کنند
آری آری،
حس این خاطره ی تلخ تو را
در همه وسعت این سفره ی دل،
به فراموشی یک حادثه مهمان کردم
در کوچه های مبهم این شهر
من عابر تحمیلی شبهای تو ام
و زمان هائی که،
شاید تو،
برای دیدن یک شب تاب
همه ی شب را به پرده تاریک اساطیر می نگری
آنجا....
هیچ روزن نوری نیست ...
هیچ چیزی نیست ...
تنها سایه ی گمشده ی مردیست
که طعم گس تنهائی را
به حسرت خندیدن تو،
در زبان همه ی شعر ها احساس می کند