انگار تو را
در سالیان دور
درون حنگلی از خاطرات
گم گرده ام
و اینک،
دیوار نازک دلم
گه گداری به صدائی،
می لرزد ...
شاید ،
یکبار برای همیشه، آمدنی در کار نیست
شاید ،
همه چیز را باید فراموش کرد
شاید
دیگر تنگنائی را نباید پاسخ گفت ...
آری، دگر پاسخی نباید گفت
کسی مرا به یاد نمی آورد
که چطور قامت گناه در من شکست
که چگونه مرا به هر چه بد بود وصله می زندند
که چگونه تمام انکار مرا اجبار کردند
انگار همین دیروز بود
که مرا به اتهام مبهم یک اشتباه
به دیوار حاشا مصلوب کردند
و حالا،
در تکاپوی رهاندنم از این بازی،
سقوط پروانه ها را نگاه می کنم
چه فکر می کنی؟
که در خیالات خود بیتوته کردی
و از بهار شهر دلت هنوز بی خبری
مگرنمی شنوی صدای باد را؟
که درمیان کوچه باغ شبستان آرزو
تمام برگهای حضور را ،
به رقص خاطره وا می دارد
یادت می آید؟
کدام کودک بازیگوش،
روی دیوار دلت را با ذغال نوشت:
«دو خط امتداد جاده اگر بهم نمی رسند
شاید تو را به من و مرا به انتهای تک درخت انتهای خورشید برساند ...»
و تو هر روز
برای یافتن این پرسش
کنار پنجره دلم طلوع می کنی ...
در همه سال هائی که حسرت بوسیدنت را
چون آروزی کودکانه ای
در رویای هر شبم می خواندم
مهتاب در دامان سیاه شب
هر بار،
چون مادری مهربان
دستان نقره فامش را
بر صورتم می کشید و لبانم را نوازش می کرد
و این تنها اتفاق ساده ای بود
که سالها برقرار ست
بگذار در سکوت آینه ها
همچنان تصویر حرف های تو جریان یابد
بگذار در این آروزهای نا تمام هر روزه ام
تنها چشمان تو، شاهد غروب غصه های دمادمم باشد
بگذار در این سطر های پر از نقطه چین شعرم
قافیه ها در حسرت دیدن اسمت بسوزند و بوی تو را،
آرام آرام،
در هیبت یک غزل عاشقانه معنا کنند