دیدی که دست خدا هم ترا فریب داد!
حتی تمام حرمت آدم به گل نشست...
حرفش چه بود؟
انگار سایه شومی بر او فتاد،
تا آخرین جرعه جام تهی ،
که قرار بود نوش شود،
زهر شد،
و اینگونه آدمی، در انزوای تاریخیش نشست ...
در انزوای خود سکوت را
عقوبت راز خدا نمود...
دیدار به قیامت باد،
این قول مرا پژمرد
این عهد تو را بارید
این حرف جهان را کشت ...
مهتاب ، به سیاهی باخت
خورشید به ابری مرد
خوناب غم دل را،
تقدیر چه آسان خورد ...
تو تصویر کدامین رویای شبانه ی منی
که اینچنین شگرف،
در کوچه پس کوچه های افکار من
شب را به سخره مهتاب می دری؟!