دیشب که ترا خواب می دیدم
سوار بر قایقی بودی که خداحافظی را
در حافظه سبز دشت می پاشاند
انگار،
رودخانه با خبر بود ،
که انتهای این مسیر
دیداری به عظمت دریا به انتظارش نشسته است ،
و تو تنها لبخندی بر لب داشتی ...
وقتی که باران ،
قطره قطره آز گوشه چترت
روی زمینی می ریزد ...
که آن روز،
من و تو ،
خاطره زندگی را کشتیم و دفن کردیم...
تنم می لرزد،
نکند،
جوانه ی یک اشتباه دیگر سبز شود
نازنینم،
وقتی تلسکوپ ها بهانه ای شده اند
تا تصور آدمی از ماه را،
تباه کنند..
راستش می ترسم،
از آنروزی که دکتر ها برای درمان تنهائی،
مسکن عشق را در پیشخوان داروخانه ها حراج کنند ...