حجم مه آلود این خیابان ها
با نور هیچ چراغی نمی شکند
و من در اواسط این مسیر
به این فکر می کنم
که شاید تو انتهای جاده ایستاده ای
و فانوسی بدست داری و من
همچنان پیش می آیم ...
نمی دانم...
آیا تا بحال کسی -
درب های نیمه باز تردید را شنیده ؟
من درست همان جا تکیه بر دیوار دارم
و انتظار می کشم چراغ روشنی را -
که اعتماد می نامندش
نازنینم
می دانی ...
کافرم می کنی؟!
انکار کردن هایت
اعتقادم را خسته کرده اند
اما-
هنوز مومنم - حتی به بودنت - به دور بودنت - به ...
می دانی؟!
نمی دانم کدام حرفت -
آخرین امید را در هم خواهد شکست ... مرا خواهد شکست
خیابان گفت:
مرا فهمیدی آیا؟!
عابر گفت:
وقتی-
سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-
و من به رفتن وادار شدم...
و من تو را پیمودم ...
و من تو را فهمیدم ...
آنگاه بود-
که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ...