همیشه یک اتفاق هست
که می شود دلیلش کرد
که می شود کمی بعد تر-
پتکی شود کارا
و اینگونه است
که حکایت ما و زندگی
داستان مرد آهنگر و سندان می شود ...
از وقتی قابیل -
هابیل را با یک دروغ و یک مشت خاک پنهان نمود
و حتی آدم-
به دروغ قابیل عادت کرد ...
چه فرقی می کند کمتر و بیشتر
چند دروغ و چند مشت خاک
برای زندگی مان گور بکنند ...
شاید خدا -
یک نقاش مبتدی باشد
که رنگها و سایه ها را می سازد
سنگها را می میراند و به دشت ها جان می بخشد
و انسانها را مفعول-
بین زمین و آسمان سرگردان کشیده است ...
فقط سکوت بود و آرامش
و حادثه - که از مفهوم خود گریزان بود
×××
اینجا خطوط درهم تقدیر
رهبران مطلق مکاتب تعریف می شوند
×××
آزادی طعم گس یک گناه شد
آنجا که خوکچه های مصنوعی تمام زندگی را چون قلکی -
سکه سکه بلعیدند و ما شکنجه را نفهمیدیم ...
حیاط خانه ما تاریک است
و حتی مهتاب
با نور نقره فام شبانگاهی اش
آسمان این حوالی را
یارای نور افشانی ندارد
×××
حکایت این شب های سر به سر
در قامت دقایق و دلهره پنهانست
و عابرانی که کورمال کورمال به دیوار ها قانعند ...