دستان کوچک ما پر از ستاره بود
آن زمان ها که ماه هنوز ماه بود-
و آسمان بوی آهن و امید نمی داد ...
ما هر روز میان گنجه تاریک خانه
شب را به بند می کشیدیم و می خندیدیم
یا آن روز ها همه چیز آسان بود و آرام
فقط یک ویراژ کافی بود تا بچه های غریبه را
میان اسباب بازی های شکسته ات مهمان کنی ...
دلم برای سال های کودکیم -
سالهای سند باد و پسر شجاع
تنگ می شود و تنگ می شود و ...
احتیاط می کنم این روز ها را-
وقتی پای حرفها می نشینم-
وقتی پای اخبار به میان می آید-
وقتی روزنامه ها را سرسری می خوانم-
حتی وقتی شنیدم بانکها هم دزدی می کنند ... احتیاط می کنم زندگی را
این روز ها همه می خواهند کلاه از دست رفته ی شان را
در سر دیگری بجویند
و من نمی دانم
که باید مراقب سرمان باشیم یا دلمان ؟!
پ.ن: هیچ ربطی به هیچ کجا ندارد - من که مسئول جهت گیری فکر شما نیستم ...
بگذار در سکوت آینه ها
همچنان تصویر حرف های تو بپیچد
بگذار در این آروزهای نا تمام هر روزه ام
تنها چشمان تو، شاهد غروب غصه های دمادمم باشد
بگذار در این سطر های پر از نقطه چین شعرم
قافیه ها در حسرت دیدن اسمت بسوزند
و بوی تو را آرام آرام
در هیبت یک غزل عاشقانه معنا کنند
وقتی سایه ها
در سیاه و سپید این بوم بزرگ-
پدید می آیند و محو می شوند
زیستن مفهومی ورای رنگها می یابد
و خطوط چهره هر انسان
طلایه دار عصر کاغذ و نقاشی می شوند ...