این روز ها درگیر خطوط موازی شدم که یکدیگر را قطع می کنند ، مانده ام اگر فیثاغورث اینجا بود چه می گفت؟
توی دنیای متلاطمی که ما در اون زندگی می کنیم هیچ چیز به اندازه دیدن یک منظره تکراری اما سحر انگیز غروب منو اروم نمی کنه
هر وقت قراره از اینجا برم به یه محیط جدید که با یه اداره یا نهاد د و ل ت ی کار کنم باید تمام برنامه هامو تعطیل کنم و دست به دعا وایسم تا ببینم کی نوبت کار من می رسه واقعا تهوع آوره کار تو همچین محیطی، الان یه هفته می شه که منتظره رفتن سر دکلم اما هر روز یه حرفی می شنوم و چیزی که بیشتر عصبی ام می کنه اینه که من واسه یه کار سه روزه می رم اما اینطور که بوش میاد شاید دو هفته طول بکشه، نمی دونم ...
آنقدر تاریکم که خورشید مرا هر روز به یک لیوان روشنی داغ،مهمان می کند...
خدا رو شکر فعلا تا یکشنبه هستم، تا حالا فکر می کردم چقدر بد میشه وقتی دریا طوفانیه اما این بار خیلی حال داد...