اسباب کشی

دیروز روز خسته کننده ای بود، ساعت 8 شب برگشتیم خونه و سریع وسایل و جمع و جور کردیم و منتظر وانت موندیم که بریم خونه جدید، با کلی نذر و نیاز و استغاثه به درگاه باری تعالی وانت اومد و به سمت منزلگه جدید عازم شدیم، ساعت 10.30 وارد خونه شدیم و ساعت 1.30 یک سری از وسایل شخصی و کتاب هام درون کمد مستقر شد، تو دلم گفتم : خدا روشکر خونه رو مبله تحویل گرفتیم، وگرنه دیگه وا اسفا بود حال و روز ما.

بعد از کلی کار و تلاش رفتیم روی تخت مبارک لم بدیم و چشم بر هم نهیم که یهو فیوز برق پرید، دو تا پرفسوری که با من تو خونه بودند ظاهرا بک سیم سیار معیوب می زنن به برق و فیوز می پره و همین پریدن فیوز 1 ساعتی ما رو علاف کرد و در نهایت منجر به این شد که از تمام کولر های خونه فقط کولر اتاق من روشن نشه، و من با شور و شعف وصف ناپذیر و تشکر و دعا به جان دوستان فرهیخته ام  چند ساعت باقیمانده را روی کاناپه به صبح رساندم ...

کوچه پس کوچه

جهان به شرط چاقو ندیده ام تا حال،

عجب حکایت مبهمی است کار این دنیا...

و کوچه های بن بست دلم،

که با دیوار هائی به بلندی حاشا محدود ست

اتفاق


امروز وقتی در آینه نگاه کردم، موجودی را دیدم که انگار سالها با من غریبه است، چشمان قهوه ای رنگش فارغ  هیاهوی این روزان دلهره و تشویش، در حسرت یک آرامش حتی معمولی می سوزند ، این غریبه امروز مرا حسابی ترسانده ...

مردم این خیابان های شلوغ

انسانها ، ماشین ها و حتی پرندگان هم،

میآیند و می روند

و ساکنین این خیابان شلوغ

گوئی قرنهاست که منتظرند

در ایستگاه اتوبوس چشمانی را می بینی

که باور دارند،

ایستگاه بعدی،

خوشبختی حتما در انتظارشان ایستاده است

دست فروشی را می بینی،

که داد می زند،

روشنائی را حراج کرده است

و مرا می بینی

که روی نیمکت کنار خیابان

برای شنیدن یک صدا

روز هاست حسرت نبودنت را می کشم

شاید ،

باید این قانون را پذیرفت

که مرگ صدا یک حقیقت بی تکرارست

تغییر


این روز ها هر چیزی که در اطرافمان می بینیم در حال تغییر است ، اصلا حتی آدمها هم عوض می شوند، ثابت ماندن کار دشواریست در این زمانه ای که به زور می خواهند تو را تغییر دهند و شیر فهمت کنند، آخر می شود ماه را در قاب پنجره ها حبس کرد؟ نمی دانم، آسمان در کجای این قصه درون ما گمشده است...