همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد
مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد
مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
فاضل نظری
همه مطالبت قشنگ بودن و حرفهات و هم هم هی عکسها ... ممنون
خواهش می کنم شما خود چشم زیبا بین دارید بانو
بانو که من بودم!
شما نمی دونید من حسودم!
همه زنان آزاد اندیش سرزمین من بانو هستند
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد
ایول
قابلی نداشت
دلم افسردگی مزمن یک کوه را دارد
غزل پیچم نکن بانـــــــــو، که من یا تو...چه می دانم؟
.
.
اینم یه شعر بانو دار برای بانوووو.....
.
.
خوبی مهندس؟
شهریور تمام روزاش منتظره بهترین هاست ها :)
.
.
.
عاقبت یک روز، مغرب محو مشرق میشود
عاقبت غربیترین دل نیز عاشق میشود
شرط میبندم که فردایی ـ نه خیلی دور و دیر ـ
مهربانی، حاکم کل مناطق میشود
هم زمان سهمیهی دلهای دلتنگ و صبور
هم زمین ارثیهی جانهای لایق میشود
قلب هر خاکی که بشکافد نشانش عاشقیست
هر گُلی که غنچه زد نامش شقایق میشود
با صداقت، آسمان سهمی برابر میدهد
با عدالت، خاک تقسیم خلایق میشود
عقل هم با عشق یکجوری توافق میکند
عشق هم با عقل یکنوعی موافق میشود
عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست
گاهگاهی عشق هم همرنگ منطق میشود!
صبح فردا موسم بیداری آیینههاست
فصل فردا نوبت کشف حقایق میشود
دستِکم یک ذره در تاب و تب خورشید باش
لااقل یک شب بگو: کی صبح صادق میشود؟
میرسد روزی که شرط عاشقی، دلدادهگیست
آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق میشود!
.
.
همینـــــــــــ
مرسی بابت غزل بانو دارتان بانو الی
از پیله مرده پروانه می سازد .
به قول داش ارمین ایول
قابلی نداشت برادر
سلام بابک.
من اومدم پررنگ شم!
خوش آمدی بانو جان
برای خوشرنگ تر شدنم منم ی غزل دیگه از فاضل نظری میذارم که دور هم رنگوارنگ شیم!
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حکایت من و دنیایتان حکایت آن -
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد؟
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
بسیار زیبا و دلنشین بود غزل جناب نظری
بنویس دیگه
چشم چشم
وااااااااااااااااای چه عکس قشنگ و بانشاطی...چه انرژی گرفتم.
قابلی نداشت
هنوز زمستون نیومده ها که رفتی خواب زمستونی!
نه هنوز گرمست سرای من و گرمتر هم شد