آن موقع ها که بچه بودم با خودم درباره دنیای آدم بزرگ ها فکر می کردم . راستش را بخواهید فکر می کردم که دنیای یزرگتر و پیچیده ای دارند اما نه تا این حد - آن موقع ها فکر می کردم که خنده های آدمها به هم صادقانه و خالصانه است اما حالا فهمیدم که می شود خندید و صادق نبود از اینها بگذریم این حکایت کارت ها اعتباری و رمز هائی که به صورت ورود و خروج و اینترنتی و رمز دوم و سوم و ... پشت سر هم میآیند آدم را کلافه می کنند می ترسم چند سال دیگر برای لباس کندن هم باید رمز بدهیم تا مثلا دکمه پیراهنمان وا شود اینکه می گویم اصلا خنده دار نیست شما فکر کنید اگر زیپ شلوار رمزی باشد آنوقت چه عواقبی در بر خواهد داشت ...
چه ربطی داشت دنیای بچه ها و بزرگها با رمز دوم و سوم و زیپ شلوار ؟!....
به یک مرخصی نیاز داری . درست و حسابی قاطی کردی .
پس خوب نخوانده ای دوست خوبم - نوشته های پست مدرن همین طورین همه چیز هائی که به هم ربطی ندارند روی هم تاثیر می گذارند پیچیدگی زندگی بزرگتر ها همین طوریست دیگر ... اما در مورد مرخصی باهات موافقم
هرچی تکنولوژی بیشتر پیشرفت میکنه بیشتر دلم میگیره . همه چیز داره ماشینی میشه داریم از انسان بودن دور میشیم .وقتی میبینم همه کارها توسط رباطها و کامپیوترها انجام میشه از یک جهت خوشحال مشم چون کار انسانها راحت شده ولی همه چیز داره بی روح میشه. یکی از دلایلی که باعث میشه از نگاه کردن جنس چینی لذت ببرم اینه که با دست درست میشن اونم با دست انسانهای زحمت کش
چی بگم واله
هیچوقت یادم نمیره اون موقع که یه وجب قدم بود یه تلوزیون گنده داشتیم از اونایی که کنترل نداشت باید میرفتی جلو کانالو عوض میکردی . دگمه هاشم لمسی بود . تمام فامیل تلوزیونشون کنترل داشت به غیر از ما و جالبیش اینه که تمام فامیل عاشق تلوزیون ما بودن .میگفتن ما دوست نداریم با کنترل کانال عوض کنیم حالش به اینه که بری جلو عوض کنی.برام جالب بود چون کنترل از راه دور کار آدمارو راحت میکرد ولی اونا دوست نداشتن کارشون راحت بشه...
قبلنا که مامان بزرگم زنده بود با دقت به طرز فکراش توجه میکردم همش برام سوال بود که چرا دوست نداره خودشو با تکنولوژی جدید وقف بده .فکر میکردم چون سواد نداره براش سخته ولی بعدا فهمیدم که میتونست ولی چون حس خوبی نسبت به چیزای دیجیتالی نداشت ترجیح میداد که از وسایل قدیمی استفاده کنه .
سرتو درد نیارم حالا منم شدم عینه مامان بزرگم . با تکنولوژی پیش میرما ولی عاشق چیزای قدیمیم . دم این عتیقه فروشیا که وای میستم همچین آب از لب و لوچم آویزون میشه
.
به بابام گفتم اولین خونه ای که واسه خودم بسازم یدونه از این در چوبیای قدیمی میذارم جای در ورودی یدونه هم از اون قفل قدیمیای لوله ای میزنم تنگش
امیدوارم که به آرزو هات برسی - فقط قربون دستت پولاتم بزار تو صندوق کنار کرسی ارمین چان - که زیاد معطل نشیم واسه دزدیدن شون
بچه گی های خودت و با بچه های امروز مقایسه نکن ! ما این روزا رمزامون و یادمون می ره از بچه هامون می پرسیم . هر جا هم کار اینترنتی و الکترونیکی و بانکی و ... داریم ازشون کمک می خوایم . واسشون عادیه . یعنی این و بدون که حالا دنیای بچه ها واسمون پیجیده شده !!
ها؟ من که بچه ندارم
امروز آمدم اینجاو در زیر این آسمان بهاری گشتی زدم و هوایی تازه خوردم.. ولی نمی دانم چرا نمیشد پیامی بنویسم.
یادداشت های نوروزی ات همه خواندنی و تماشایی هستند.. باید بروم نام وبلاگت را تغییر دهم.. خوشحالم که دیگر ابری نیست
همیشه شاد و تندرست باشی
به به ببین کی اومده
خیلی خوش آمدید پروانه جان
خوشحالم که که حال و هوای بهاری اینجا به دلتان نشست