خیابان گفت:
مرا فهمیدی آیا؟!
عابر گفت:
وقتی-
سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-
و من به رفتن وادار شدم...
و من تو را پیمودم ...
و من تو را فهمیدم ...
آنگاه بود-
که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ...
چرا یدونه ماشین اونجا پیدا نمیشه. چرا انقدر جزیره خلوته؟
آخه جاده فرودگاهه و تقریبا همیشه خلوته
آخی قشنگ بود ولی یکم افسردگی داشت فوق العاده می نویسی
چرا یدونه ماشین اونجا پیدا نمیشه. چرا انقدر جزیره خلوته؟
آخه جاده فرودگاهه و تقریبا همیشه خلوته
آخی قشنگ بود ولی یکم افسردگی داشت
فوق العاده می نویسی