یادداشت های ...


خیابان گفت:

مرا فهمیدی آیا؟!

عابر گفت:

وقتی-

سردی تنت را به عریانی پاهایم تحمیل کردی-

و من به رفتن وادار شدم...

و من تو را پیمودم ...

و من تو را فهمیدم ...

آنگاه بود-

که تو مرا نقطه ای در افق می دیدی ...

نظرات 2 + ارسال نظر
آرمین چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 19:15

چرا یدونه ماشین اونجا پیدا نمیشه. چرا انقدر جزیره خلوته؟

آخه جاده فرودگاهه و تقریبا همیشه خلوته

مریم سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 13:43

آخی قشنگ بود ولی یکم افسردگی داشت
فوق العاده می نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد