آن روز را خوب یادم هست ؛ چه بارانی بود و شیشه ی ماشین بخار گرفته بود؛ جاده لغزنده بود و مسیر طولانی ؛ اما آمدم ؛ مثل همان داستان همیشگی ؛ آن مرد در باران آمد ؛ یک امانتی که همه اش بهانه ای بود برای بارانی شدن ؛نمی دانم که سردم بود یا نه؛ نمی دانم ... یادش بخیر
هنوز می پرستمت،
هنوز ماه من تویی
هنوز مومنم ببین،
تنها گناه من تویی
این روز ها داریوش خیلی می چسبد
واقعا زیبا می نویسید
خوشحال می شم به دیدنم بیایی
تلاش برای فراموش کردن بیهوده است
بگذار زمان حلش کند....
دارم همین کار و می کنم
وای منم دلتنگ بارونم وهوای پاییزی وباد استخوان سوز
همه ی آدم ها گوشه قلبشان دلتنگی های کوچکی دارند
بابک جان یادمان ننداز
دلملان این روزها خیلی میگیرد
داریوش را هم که نمیتوان آنجا گوش داد فقط میتوان زمزمه کرد با خودت
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورت گری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
...
فکر نکنم سردت بوده باشه !
احتمالا همون بهانه گرمت کرده .
خاطره ها میان و می رن ....
نزدیک دورها
امان از دست این بهانه های لعنتی - الکی خرجشان کردم- این روزهایم بی بهانه است
چقدر سخته آدم اون روزا رو یادش بیاد مخصوصا اگه بارونی بوده باشه منم ۶ سال با خاطره اون روزا زندگی کردم و نشد که یادم بره هر روز بیشتر دلم داغ شد
دقیقا - خیلی سخته