آن روزها...

آن روز را خوب یادم هست ؛ چه بارانی بود و شیشه ی ماشین بخار گرفته بود؛ جاده لغزنده بود و مسیر طولانی ؛ اما آمدم ؛ مثل همان داستان همیشگی ؛ آن مرد در باران آمد ؛ یک امانتی که همه اش بهانه ای بود برای بارانی شدن ؛نمی دانم که سردم بود یا نه؛ نمی دانم ... یادش بخیر


هنوز می پرستمت،

هنوز ماه من تویی

هنوز مومنم ببین،

تنها گناه من تویی

این روز ها داریوش خیلی می چسبد

نظرات 6 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 12:58 http://nasle-sookhteh.blogsky.com

واقعا زیبا می نویسید
خوشحال می شم به دیدنم بیایی

بهار پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 22:04

تلاش برای فراموش کردن بیهوده است
بگذار زمان حلش کند....

دارم همین کار و می کنم

لیوسا پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 22:56 http://memorialist.blogsky.com

وای منم دلتنگ بارونم وهوای پاییزی وباد استخوان سوز

همه ی آدم ها گوشه قلبشان دلتنگی های کوچکی دارند

امیر جمعه 7 آبان 1389 ساعت 11:39 http://my4divari.blogsky.com

بابک جان یادمان ننداز
دلملان این روزها خیلی میگیرد
داریوش را هم که نمیتوان آنجا گوش داد فقط میتوان زمزمه کرد با خودت

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورت گری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
...

... شنبه 8 آبان 1389 ساعت 08:42

فکر نکنم سردت بوده باشه !
احتمالا همون بهانه گرمت کرده .
خاطره ها میان و می رن ....

نزدیک دورها

امان از دست این بهانه های لعنتی - الکی خرجشان کردم- این روزهایم بی بهانه است

مریم یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 10:16

چقدر سخته آدم اون روزا رو یادش بیاد مخصوصا اگه بارونی بوده باشه منم ۶ سال با خاطره اون روزا زندگی کردم و نشد که یادم بره هر روز بیشتر دلم داغ شد

دقیقا - خیلی سخته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد