پندار

در فراسوی زمان بی آغاز این قصه

بدنبال جضور مبهم یک ناجی بودم،

که آسمان در نگاهش موج می زد...

او منظور یک پروانه را

روی خطوط حاشیه ی ذهنم نقاشی کرد

و من،

در حسرتی سفید،

برای یافتن ردی از او

دفتر زندگیم را ورق می زنم


نظرات 3 + ارسال نظر
ناهید پنج‌شنبه 6 خرداد 1389 ساعت 23:01

سلام بابک جان
کجایی؟ مثل اینکه خیلی درگیر کار هستی.
ولی خوب طبع شعرت و داری خوبه!!

ای بابا ناهید جان
آدما وقتی تو گرفتاری میافتن شاعر می شن دیگه:-)

مریم شنبه 8 خرداد 1389 ساعت 08:17

من اینجام

مرسی

پروانه شنبه 8 خرداد 1389 ساعت 10:54 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

چه خوب پندارت را به روی کاغذ آوردی

پندارت نیک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد