در فراسوی زمان بی آغاز این قصه
بدنبال جضور مبهم یک ناجی بودم،
که آسمان در نگاهش موج می زد...
او منظور یک پروانه را
روی خطوط حاشیه ی ذهنم نقاشی کرد
و من،
در حسرتی سفید،
برای یافتن ردی از او
دفتر زندگیم را ورق می زنم
سلام بابک جانکجایی؟ مثل اینکه خیلی درگیر کار هستی.ولی خوب طبع شعرت و داری خوبه!!
ای بابا ناهید جانآدما وقتی تو گرفتاری میافتن شاعر می شن دیگه:-)
من اینجام
مرسی
چه خوب پندارت را به روی کاغذ آوردیپندارت نیک
سلام بابک جان
کجایی؟ مثل اینکه خیلی درگیر کار هستی.
ولی خوب طبع شعرت و داری خوبه!!
ای بابا ناهید جان
آدما وقتی تو گرفتاری میافتن شاعر می شن دیگه:-)
من اینجام
مرسی
چه خوب پندارت را به روی کاغذ آوردی
پندارت نیک